از جمله بیانات مکتوب آیت الله حسین وحید خراسانی زیدعزّه در مورد عظمت امام هادی علیهالسّلام:
سوم این ماه [رجب] شهادت امین وحی خداست، کسی که عظمت او علماً عملاً، عقل متبحرین علوم را مبهوت میکند، و بر خود ما مجهول است.
عمده وظیفهی شما معرفت امام است، منتهی راه معرفت او چیست؟ إنما یعرف الإمام بالعلم. باید به علم اهلبیت عصمت عارف بود؛ از آن علم و از آن اجابت دعوت، معرفت مطلوبه حاصل می شود. عمر گذشت و ما در کلمات آنها غوری نکردیم. از آن بحر ذخار علم قطره ای هم نبردیم. اعجاز علمی این است:
اساس دین سه کلمه است:
کلمه اولی: معرفة الله.
کلمه دوم: معرفة رسول الله.
کلمه سوم: معرفة خلیفة الله و رسوله!
در این سه مبحث عمیق سه بیان دارد؛ علم اولین و آخرین در این سه بیان نهفته شده ولی کو کسی که مستخرج این لئالی از این بحر حکمت الهی باشد. اثر در متن کلام است، نه حرف من؛ کلام او. لذا متن بیان آن حضرت را میخوانم بعد خودتان -آنهایی که اهل اند- تأمل کنند، بعد ببینند چه ابوابی فتح میشود.
فتح بن یزید جرجانی به نقل دلائل حمیری، گفت: در بازگشت از مکه من همسفر بودم با ابا الحسن علی بن محمد الهادی. او عازم عراق بود، من هم عازم خراسان. در این بازگشت، من خودم را به او رساندم. اول کلمهای که فرمود، این بود: و هو سائر إلى العراق فسمعته و هو يقول : من اتقى الله يُتّقى ، ومن أطاع الله يُطاع.
دو جمله است. اما در این دو جمله تمام وظائف عملی نسبت به خالق، هم قلبا روحا، هم عملا، جمع شده. اعجاز در علم این است: هم مطلب بیان شده، هم ثمر مطلب.
من اتقى الله يتقى. هر کس از خدا بترسد [و] او را بپاید، همه از او میترسند، همه او را میپایند؛ من اتقى الله يتقى؛
اول: عمل قلبی،
دوم: ثمر آن عمل.
بعد رسید به مقام عمل: و من أطاع الله يطاع؛ هر کس مطیع او شد مطاع است. اگر وحدت در تقوا پیدا شود، وحدت در متقا از تمام عالم برای آن انسان محقق است. اگر رسید به وحدت در اطاعت او، مطاع است؛ نه مطاع بشر، مطاع به قول مطلق. اطاعت او به قول مطلق، ثمرش مطاعیت است علی الإطلاق. غوغاست از علم و حکمت.
بعد که این دو جمله را فرمود، أمرني بالجلوس؛ امر کرد که بنشینم، وقتی نشستم، أول ما ابتدأني به أن قال : يا فتح! من أطاع الخالق لم يبال بسخط المخلوق؛ کسی که اطاعت کند خالق را از سخط مخلوق بیم و هراسی ندارد. از سخط مخلوق رهیدن در آن کلمه مندرج است. و من أسخط الخالق… اما آن کسی که خالق را منشأ سخط بشود اثرش این است: فأيقن أن يحل به الخالق سخط المخلوق؛ سزایش این است که خالق او را گرفتار سخط مخلوق کند.
بعد که [امام] از [بیان) این مرحله گذشت، وارد شد در مرحلهای که باید ابراهیم خلیل درک کند، موسای کلیم، عیسای مسیح. فرمود: و إن الخالق … – واقعاً گفتنش عقل را بیچاره میکند – و إن الخالق لا يوصف إلا بما وصف به نفسه . – در این نفی و استثناء باطل کرد تمام بافتههای بشر را نسبت به خدا – “و إن الخالق لايوصف إلا بما وصف به” خودش را. واصف او، موصوف او، آنچه از غیر خدا نسبت به اوست، همه مردود به آن واصفین است. بعد برهان آورد. آن مدعا توأم با برهانی که کل عقول وقتی به بلوغ رسیدند، درک میکنند این استدلال را. برهان این است: – و أنى يوصف الخالق الذي تعجز الحواس أن تدركه و الأوهام أن تناله.
مدرک سه قسم است، قسم چهارمی نیست: یا ادراک به حس است نسبت به محسوسات، یا ادراک به وهم است بالنسبه به موهومات. صور جزئیه مدرکات حواس است. معانی جزئیه مدرکات اوهام است. حقائق کلیه مدرکات خطرات و عقول است. آنجا هر سه چراغ خاموش است. حواس از احساس، اوهام از توهم، عقول از تعقل. آن مدعا، این برهان.
بعد باز توضیح داد. جلّ… جل عمّا يصفه الواصفون ، و تعالى عما ينعته الناعتون. جل… و تعالی… حس بخواهد او را درک کند، کل حواس مخلوق اویند، کجا مخلوق میتواند خالق را نیل کند؟ اگر اوهام بخواهند توهّم کنند باز اوهام مصنوع اویند، کدام مصنوع میتواند صانع را ادراک کند؟ این بناء، مدرک بنّا؟! این نقش، محیط به نقاش؟! این صورت، مدرک مصوِّر؟! غوغایی است. هر جمله ای شق القمری است در علم.
بعد [فرمود:] نأى في قربه، و قرب في نأيه. در قرب او، در عین قرب، بعید است؛ در عین بعد، قریب است. اضداد آنجا همه سرسپردند. هو معکم أینما کنتم. معیت در این حد، قرب در این مرتبه، باز ذره ذره وجودت اوست؛ اگر نباشد نیستی؛ اما در عین حال که این اندازه نزدیک است، دوری به قدری است که همه موجودات محوند آنجا. سبحان من أظلم بظلمته کل نور . از یک طرف: الله نور السموات و الأرض؛ از یک طرف: سبحان من أظلم بظلمته کل نور.
… نأى في قربه، وقرب في نأيه ، فهو في نأيه قريب ، و في قربه بعيد. بعد قیامت کبری در علم این جاست: كيّف الكيف فلا يقال: كيف؟ و أيّن الأين فلا يقال: أين؟ همه کیفیات، مکیف کیست؟ اوست. کسی که مکیف کیف است، کجا میشود گفت او چگونه است؟ هر گونهای ساخته و پرداخته اوست. كيّف الكيف فلا يقال كيف ، وأين الأين… مؤیّن أين کیست؟ کسی که أین و أینیت را آفریده ، چگونه در أين می گنجد؟ نه می شود گفت او چگونه است و نه میتوان گفت او کجاست.
این است امام دهم. این است علامه انبیا از آدم تا عیسی بن مریم؛ منتهی همه جاهل ایم. کجا او را شناختیم.
بعد ختم کرد کلام را: إذ هو منقطع الكيفية و الأينية – روحی و ارواح العالمین لتراب مرقده الفداء- خدا باید به تو شناخته بشود. اگر نبود این بیانات ما در اوهام متوهمین و در افکار متفکرین، همه مستغرق و محجوب از تو بودیم. او بود که به ما فهماند معنای الله اکبر را.
… هو الواحد الأحد ؛ دیگر شرح اینها وقت نیست. اول ابتدا کرد به هو. چرا ؟ او می فهمد: یا هو! یا من لا هو الا هو! هو اوست، غیر او همه “این” است، فقط او منحصر است به یکی. بعد رسید به الواحد، بعد رسید به الأحد. باز شق القمر کرد در این ترتیب: هو، واحد، أحد. چهارم: الله، الصمد. پنجم: لم یلد. ششم: ولم یولد. هفتم: ولم يكن له كفوا أحد فجل جلاله ، أم كيف يوصف بكنهه .
این امام این مذهب است. این جور مجهول القدر است حتی برای ما تا برسد به دیگران. بعد بیانی دارد نسبت به خاتم، غوغایی کرده. ریشه وهابیت را به یک جمله درآورده. بعد بیانی دارد راجع به امامت: در آنجا شق القمری کرده که تمام چهار مذهب را به دو آیه باطل کرده. این است علامه وجود. أمین وحیی . حدیث لوح را بخوان، خدا او را برای فاطمه زهرا معرفی میکند.
آنهایی که توفیق پیدا کنند روز شهادت… اهل علم وظیفه شان این است: تبلیغ کنند، این ماه را از پشت ابر جهل درآورند. مسؤولیت ما سنگین است. اگر فردا از من و تو بپرسند برای او چه قدمی برداشتی، چه خواهیم گفت؟ خوشا به حال کسانی که بروند در بلاد، مردم را به او آشنا کنند. رحم الله من أحیی أمرنا. سعادتمند آن مردمی که روز عزای او پرچم های مصیبت را سر دست بگیرند، به ولیعصر سر سلامتی بدهند که ما برای پدر پدر تو همچه به سر و سینه زدیم. خوشا به حال آن جوان ها که وظیفه خود را عملی میکنند. بدا به حال ما که ما از تعریف و وصف او این جور کنارهایم.
اگر نظری کند، به یک کلمه عالم را به هم میزند. قطب الدین راوندی علم الأعلام نقل میکند از ابوهاشم جعفری. گفت: گفتم: یا بن رسول الله! من ساکن بغدادم. شما در سرّ من رأی اید. من اگر بخواهم بیایم به زیارت تو ، برگردم به خانه خودم، چهار روز طول می کشد. چه بکنم با این شوق دیدار، با این تن ضعیف، با این مرکب ناتوان؟ وقتی دید به نیت صادق این مشتاق عاشق این جور حرف می زند، یک جمله گفت، آن جمله این است: بارالها! قوت بده به این مرد و به مرکبش. این جمله را گفت. به مجرد گفتن این جمله نماز صبح را در بغداد می خواند، نماز ظهر را در سامره به امام دهم اقتدا میکرد، عصر هم در خانه خودش در بغداد بود. به یک جمله: اللهم قوه و قو برذونه.
گفت: یک روز از سامره بیرون آمدیم. روی ریگهای بیابان نشست، من هم مقابلش نشستم. عرض کردم: یا بن رسول الله! تنگدستم، چه بکنم؟ تا این جمله را گفتم دست دراز کرد، فرمود: دامنت را بگیر. یک مشت ریگ برداشت تو دامنم ریخت، دامن را جمع کردم. بعد فرمود: به کسی نگویی. حرکت کردم همین که جدا شدم دامن را باز کردم، دیدم برق طلای احمر چشمها را خیره میکند. رفتم زرگری را پیدا کردم، گفتم: اینها را برای من سبیکه ی طلا بکن . تا گرفت بهتش زد گفت: در روزگار همچو طلایی هرگز ندیدم. دستش این، زبانش آن.
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد نکن
که خواجه خود روش بنده پروری داند