در این بخش به بررسی موضوع موجبات شهادت امام موسی كاظم علیهالسلام در کلام شهید مطهری می پردازیم:
اَنْتُمُ الصِّراطُ الْاَقْوَمُ وَ السَّبیلُ الْاَعْظَمُ وَ شُهَداءُ دارِ الْفَناءِ وَ شُفَعاءُ دارِ الْبَقاءِ [1]
همهی ائمهی اطهار علیهم السلام به استثنای وجود مقدس حضرت حجّت عجّل اللّه تعالی فرجه كه در قید حیات هستند، شهید از دنیا رفته اند، هیچ كدام از آنها با مرگ طبیعی و با اجل طبیعی و یا با یك بیماری عادی از دنیا نرفته اند، و این یكی از مفاخر بزرگ آنهاست. اوّلا خودشان همیشه آرزوی شهادت در راه خدا را داشتند كه ما مضمون آن را در دعاهایی كه آنها به ما تعلیم داده اند و خودشان می خوانده اند می بینیم. علی علیه السلام می فرمود: من تنفر دارم از اینكه در بستر بمیرم؛ هزار ضربت شمشیر بر من وارد بشود بهتر است از این كه آرام در بستر بمیرم. و ما هم در دعاها و زیاراتی كه آنها را زیارت می كنیم یكی از فضائل آنان را كه یادآوری می كنیم همین است كه آنها از زمره ی شهدا هستند و شهید از دنیا رفته اند. جمله ای كه در آغاز سخنم خواندم از زیارت جامعه ی كبیره است كه می خوانیم: «اَنْتُمُ الصِّراطُ الْاَقْوَمُ وَ السَّبیلُ الْاَعْظَمُ وَ شُهَداءُ دارِ الْفَناءِ وَ شُفَعاءُ دار الْبَقاءِ» شما راست ترین راهها و بزرگترین شاهراهها هستید. شما شهیدان این جهان و شفیعان آن جهانید.
در اصطلاح، «شهید» لقب وجود مقدس امام حسین علیه السلام است و ما معمولاً ایشان را به لقب «شهید» می خوانیم: «الحسین الشهید» . همان طور كه لقب امام صادق را می گوییم «جعفرٌ الصادق» و لقب امام موسی بن جعفر را می گوییم «موسی الكاظم» ، لقب سید الشهداء «الحسین الشهید» است. ولی این بدان معنی نیست كه در میان ائمه ی ما تنها امام حسین است كه شهید است. همان طور كه اگر موسی بن جعفر را می گوییم «الكاظم» معنایش این نیست كه سایر ائمه كاظم نبوده اند [2]، یا اگر به امام رضا می گوییم «الرّضا» معنایش این نیست كه دیگران مصداق «الرضا» نیستند، و یا اگر به امام صادق می گوییم: «الصادق» معنایش این نیست كه دیگران العیاذ باللّه صادق نیستند، همچنین اگر ما به حضرت سید الشهداء علیه السلام می گوییم «الشهید» ، معنایش این نیست كه ائمه ی دیگر ما شهید نشده اند.
تأثیر مقتضیات زمان در شكل مبارزه
اینجا این سخن به میان می آید كه سایر ائمه چرا شهید شدند؟ آنها كه تاریخ نشان نمی دهد كه در مقابل دستگاههای جور زمان خودشان قیام كرده و شمشیر كشیده باشند. آنها كه ظاهر سیره شان نشان می دهد كه روششان با روش امام حسین متفاوت بوده است. بسیار خوب، امام حسین شهید شد، چرا امام حسن شهید بشود؟ چرا امام سجّاد شهید بشود؟ چرا امام باقر و امام صادق و امام كاظم شهید بشوند؟ و همین طور سایر ائمه. جواب این است: اشتباه است اگر ما خیال كنیم روش سایر ائمه با روش امام حسین در این جهت اختلاف و تفاوت داشته است. برخی این طور خیال می كنند، می گویند:
در میان ائمه، امام حسین بنایش بر مبارزه با دستگاه جور زمان خود بود ولی سایر ائمه این اختلاف را داشتند كه مبارزه نمی كردند. اگر اینجور فكر كنیم سخت اشتباه كرده ایم. تاریخ خلافش را می گوید و قرائن و دلایل همه بر خلاف است. بله، اگر ما مطلب را جور دیگری تلقی كنیم، كه همین جور هم هست، هیچ وقت یك مسلمان واقعی، یك مؤمن واقعی- تا چه رسد به مقام مقدس امام- امكان ندارد كه با دستگاه ظلم و جور زمان خودش سازش كند و واقعاً بسازد، یعنی خودش را با آن منطبق كند، بلكه همیشه با آنها مبارزه می كند. تفاوت در این است كه شكل مبارزه فرق می كند.
یك وقت مبارزه علنی است، اعلان جنگ است، مبارزه ی با شمشیر است. این یك شكل مبارزه است. و یك وقت، مبارزه هست ولی نوع مبارزه فرق می كند. در این مبارزه هم كوبیدن طرف هست، لجن مال كردن طرف هست، منصرف كردن مردم از ناحیه ی او هست، علنی كردن باطل بودن او هست، جامعه را بر ضد او سوق دادن هست، ولی نه به صورت شمشیر كشیدن.
این است كه مقتضیات زمان در شكل مبارزه می تواند تأثیر بگذارد. هیچ وقت مقتضیات زمان در این جهت نمی تواند تأثیر داشته باشد كه در یك زمان سازش با ظلم جایز نباشد ولی در زمان دیگر سازش با ظلم جایز باشد. خیر، سازش با ظلم هیچ زمانی و در هیچ مكانی و به هیچ شكلی جایز نیست، اما شكل مبارزه ممكن است فرق كند. ممكن است مبارزه علنی باشد، ممكن است مخفیانه و زیر پرده و در استتار باشد.
تاریخ ائمه ی اطهار عموماً حكایت می كند كه همیشه در حال مبارزه بوده اند. اگر می گویند مبارزه ی در حال تقیّه، [مقصود سكون و بی تحركی نیست ] . «تقیّه» از ماده ی «وَقْی» است، مثل تقوا كه از ماده ی «وَقْی» است. تقیّه معنایش این است: در یك شكل مخفیانه ای، در یك حالت استتاری از خود دفاع كردن، و به عبارت دیگر سپر به كار بردن، هرچه بیشتر زدن و هرچه كمتر خوردن؛ نه دست از مبارزه برداشتن، حاشا و كَلاّ.
روی این حساب است كه ما می بینیم همه ی ائمه ی اطهار این افتخار را- آری این افتخار را- دارند كه در زمان خودشان با هیچ خلیفه ی جُوری سازش نكردند و همیشه در حال مبارزه بودند. شما امروز بعد از هزار و سیصد سال- و بیش از هزار و سیصد سال، یا برای بعضی از ائمه اندكی كمتر: هزار و دویست و پنجاه سال، هزار و دویست و شصت سال، هزار و دویست و هفتاد سال- می بینید خلفایی نظیر عبد الملك مروان (از قبل از عبد الملك مروان تا عبد الملك مروان، اولاد عبد الملك، پسر عموهای عبد الملك، بنی العباس، منصور دوانیقی، أبو العباس سفّاح، هارون الرشید، مأمون و متوكّل) از بدنام ترین افراد تاریخند. در میان ما شیعه ها كه قضیه بسیار روشن است؛ حتی در میان اهل تسنن، اینها لجن مال شده اند. چه كسی اینها را لجن مال كرده است؟ اگر مقاومت ائمه ی اطهار در مقابل اینها نبود، و اگر نبود كه آنها فسقها و انحرافهای آنان را برملا می كردند و غاصب بودن و نالایق بودن آنها را به مردم گوشزد می نمودند، آری اگر این موضوع نبود، امروز ما هارون و مخصوصاً مأمون را در ردیف قِدّیسین می شمردیم. اگر ائمه، باطن مأمون را آشكار نمی كردند و وی را معرفی كامل نمی نمودند، مسلّم او یكی از قهرمانان بزرگ علم و دین در دنیا تلقی می شد.
بحث ما در موجبات شهادت امام موسی بن جعفر علیهما السلام است. چرا موسی بن جعفر را شهید كردند؟ اولاً اینكه موسی بن جعفر شهید شده است از مسلّمات تاریخ است و هیچ كس انكار نمی كند. بنا بر معتبرترین و مشهورترین روایات، موسی بن جعفر علیه السلام چهار سال در كُنج سیاهچالهای زندان بسر برد و در زندان هم از دنیا رفت؛ و در زندان، مكرر به امام پیشنهاد شد كه یك معذرت خواهی و یك اعتراف زبانی از او بگیرند، و امام حاضر نشد. این متن تاریخ است.
امام در زندان بصره
امام در یك زندان بسر نبرد، در زندانهای متعدد بسر برد. او را از این زندان به آن زندان منتقل می كردند؛ و راز مطلب این بود كه در هر زندانی كه امام را می بردند، بعد از اندك مدتی زندانبان مرید می شد. اول امام را به زندان بصره بردند. عیسی بن جعفر بن ابی جعفر منصور، یعنی نوه ی منصور دوانیقی والی بصره بود. امام را تحویل او دادند كه یك مرد عیّاش كیّاف و شراب خوار و اهل رقص و آواز بود. به قول یكی از كسان او «این مرد عابد و خداشناس را در جایی آوردند كه چیزها به گوش او رسید كه در عمرش نشنیده بود. » در هفتم ماه ذی الحجه ی سال 178 امام را به زندان بصره بردند، و چون عید قربان در پیش بود و ایام به اصطلاح جشن و شادمانی بود، امام را در یك وضع بعدی (از نظر روحی) بردند. مدتی امام در زندان او بود. كم كم خود این عیسی بن جعفر علاقه مند و مرید شد. او هم قبلاً خیال می كرد كه شاید واقعاً موسی بن جعفر همان طور كه دستگاه خلافت تبلیغ می كند مردی است یاغی كه فقط هنرش این است كه مدعی خلافت است، یعنی عشق ریاست به سرش زده است. دید نه، او مرد معنویت است و اگر مسأله ی خلافت برای او مطرح است از جنبه ی معنویت مطلب مطرح است نه اینكه یك مرد دنیاطلب باشد. بعدها وضع عوض شد. دستور داد یك اتاق بسیار خوبی را در اختیار امام قرار دادند و رسماً از امام پذیرایی می كرد. هارون محرمانه پیغام داد كه كلك این زندانی را بكن. جواب داد من چنین كاری نمی كنم. اواخر، خودش به خلیفه نوشت كه دستور بده این را از من تحویل بگیرند و الاّ خودم او را آزاد می كنم؛ من نمی توانم چنین مردی را به عنوان یك زندانی نزد خود نگاه دارم. چون پسر عموی خلیفه و نوه ی منصور بود، حرفش البته خریدار داشت.
امام در زندانهای مختلف
امام را به بغداد آوردند و تحویل فضل بن ربیع دادند. فضل بن ربیع، پسر «ربیع» حاجب معروف است [3]. هارون امام را به او سپرد. او هم بعد از مدتی به امام علاقه مند شد، وضع امام را تغییر داد و یك وضع بهتری برای امام قرار داد. جاسوسها به هارون خبر دادند كه موسی بن جعفر در زندان فضل بن ربیع به خوشی زندگی می كند، در واقع زندانی نیست و باز مهمان است. هارون امام را از او گرفت و تحویل فضل بن یحیای برمكی داد. فضل بن یحیی هم بعد از مدتی با امام همین طور رفتار كرد كه هارون خیلی خشم گرفت و جاسوس فرستاد. رفتند و تحقیق كردند، دیدند قضیه از همین قرار است، و بالاخره امام را گرفت و فضل بن یحیی مغضوب واقع شد. بعد پدرش یحیی برمكی، این وزیر ایرانی علیهِ ما علیه، برای اینكه مبادا بچه هایش از چشم هارون بیفتند كه دستور هارون را اجرا نكردند، در یك مجلسی سرزده از پشت سر هارون رفت سرش را به گوش هارون گذاشت و گفت: اگر پسرم تقصیر كرده است، من خودم حاضرم هر امری شما دارید اطاعت كنم، پسرم توبه كرده است، پسرم چنین، پسرم چنان. بعد آمد به بغداد و امام را از پسرش تحویل گرفت و تحویل زندانبان دیگری به نام سندی بن شاهِك داد كه می گویند اساساً مسلمان نبوده؛ و در زندان او خیلی بر امام سخت گذشت، یعنی دیگر امام در زندان او هیچ روی آسایش ندید.
درخواست هارون از امام
در آخرین روزهایی كه امام زندانی بود و تقریباً یك هفته بیشتر به شهادت امام باقی نمانده بود، هارون همین یحیی برمكی را نزد امام فرستاد و با یك زبان بسیار نرم و ملایمی به او گفت از طرف من به پسر عمویم سلام برسانید و به او بگویید بر ما ثابت شده كه شما گناهی و تقصیری نداشته اید ولی متأسفانه من قسم خورده ام و قسم را نمی توانم بشكنم. من قسم خورده ام كه تا تو اعتراف به گناه نكنی و از من تقاضای عفو ننمایی، تو را آزاد نكنم. هیچ كس هم لازم نیست بفهمد. همین قدر در حضور همین یحیی اعتراف كن، حضور خودم هم لازم نیست، حضور اشخاص دیگر هم لازم نیست، من همین قدر می خواهم قسمم را نشكسته باشم؛ در حضور یحیی همین قدر تو اعتراف كن و بگو معذرت می خواهم، من تقصیر كرده ام، خلیفه مرا ببخشد، من تو را آزاد می كنم، و بعد بیا پیش خودم چنین و چنان.
حال روح مقاوم را ببینید. چرا اینها «شُفَعاءُ دار الْفَناء» هستند؟ چرا اینها شهید می شدند؟ در راه ایمان و عقیده شان شهید می شدند، می خواستند نشان بدهند كه ایمان ما به ما اجازه ی [همگامی با ظالم را] نمی دهد. جوابی كه به یحیی داد این بود كه فرمود:
«به هارون بگو از عمر من دیگر چیزی باقی نمانده است، همین» كه بعد از یك هفته آقا را مسموم كردند.
علت دستگیری امام
حال چرا هارون دستور داد امام را بگیرند؟ برای اینكه به موقعیت اجتماعی امام حسادت می ورزید و احساس خطر می كرد، با اینكه امام هیچ در مقام قیام نبود، واقعاً كوچكترین اقدامی نكرده بود برای آنكه انقلابی بپاكند (انقلاب ظاهری) اما آنها تشخیص می دادند كه اینها انقلاب معنوی و انقلاب عقیدتی بپاكرده اند. وقتی كه تصمیم می گیرد كه ولایتعهد را برای پسرش امین تثبیت كند، و بعد از او برای پسر دیگرش مأمون، و بعد از او برای پسر دیگرش مؤتمن، و بعد علما و برجستگان شهرها را دعوت می كند كه همه امسال بیایند مكه كه خلیفه می خواهد بیاید مكه و آنجا یك كنگره ی عظیم تشكیل بدهد و از همه بیعت بگیرد؛ فكر می كند مانع این كار كیست؟ آن كسی كه اگر باشد و چشمها به او بیفتد این فكر برای افراد پیدا می شود كه آن كه لیاقت برای خلافت دارد اوست، كیست؟ موسی بن جعفر. وقتی كه می آید مدینه، دستور می دهد امام را بگیرند. همین یحیی برمكی به یك نفر گفت: من گمان می كنم خلیفه در ظرف امروز و فردا دستور بدهد موسی بن جعفر را توقیف كنند. گفتند چطور؟ گفت من همراهش بودم كه رفتیم به زیارت حضرت رسول در مسجد النبی [4]. وقتی كه خواست به پیغمبر سلام بدهد، دیدم اینجور می گوید: اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یَا ابْنَ الْعَمِّ (یا: یا رسول اللّه) .
بعد گفت: من از شما معذرت می خواهم كه مجبورم فرزند شما موسی بن جعفر را توقیف كنم. (مثل اینكه به پیغمبر هم می تواند دروغ بگوید. ) دیگر مصالح اینجور ایجاب می كند، اگر این كار را نكنم در مملكت فتنه بپامی شود؛ برای اینكه فتنه بپانشود، و به خاطر مصالح عالی مملكت مجبورم چنین كاری را بكنم، یا رسول اللّه! من از شما معذرت می خواهم. یحیی به رفیقش گفت: خیال می كنم در ظرف امروز و فردا دستور توقیف امام را بدهد. هارون دستور داد جلادهایش رفتند سراغ امام. اتفاقاً امام در خانه نبود. كجا بود؟ مسجد پیغمبر. وقتی وارد شدند كه امام نماز می خواند. مهلت ندادند كه موسی بن جعفر نمازش را تمام كند، در همان حالِ نماز، آقا را كشان كشان از مسجد پیغمبر بیرون بردند كه حضرت نگاهی كرد به قبر رسول اكرم و عرض كرد:
اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا رَسولَ اللّهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا جَدّاه، ببین امت تو با فرزندان تو چه می كنند؟ ! .
چرا [هارون این كار را می كند؟ ] چون می خواهد برای ولایتعهد فرزندانش بیعت بگیرد. موسی بن جعفر كه قیامی نكرده است. قیام نكرده است، اما اصلاً وضع او وضع دیگری است، وضع او حكایت می كند كه هارون و فرزندانش غاصب خلافتند.
اینها اگر بی اعتقاد می بودند این قدر شقی نبودند، كه با اعتقاد بودند و این قدر شقی بودند. مثل قتله ی امام حسین كه وقتی امام پرسید اهل كوفه چطورند؟ فرزدق و چند نفر دیگر گفتند: «قُلوبُهُم مَعَكَ وَ سُیوفُهُمْ عَلَیْكَ» دلشان با توست، در دلشان به تو ایمان دارند، در عین حال علیه دل خودشان می جنگند، علیه اعتقاد و ایمان خودشان قیام كرده اند و شمشیرهای اینها بر روی تو كشیده است. وای به حال بشر كه مطامع دنیوی، جاه طلبی، او را وادار كند كه علیه اعتقاد خودش بجنگد. اینها اگر واقعاً به اسلام اعتقاد نمی داشتند، به پیغمبر اعتقاد نمی داشتند، به موسی بن جعفر اعتقاد نمی داشتند و یك اعتقاد دیگری می داشتند، این قدر مورد ملامت نبودند و این قدر در نزد خدا شقی و معذّب نبودند، كه اعتقاد داشتند و بر خلاف اعتقادشان عمل می كردند.
سخن مأمون
مأمون طوری عمل كرده است كه بسیاری از مورخین او را شیعه می دانند، می گویند او شیعه بوده است، و بنا بر عقیده ی من- كه هیچ مانعی ندارد كه انسان به یك چیزی اعتقاد داشته باشد و بر ضد اعتقادش عمل كند- او شیعه بوده است و از علمای شیعه بوده است. این مرد مباحثاتی با علمای اهل تسنن كرده است كه در متن تاریخ ضبط است. من ندیده ام هیچ عالم شیعی اینجور منطقی مباحثه كرده باشد. چند سال پیش یك قاضی سنی تركیه ای كتابی نوشته بود كه به فارسی هم ترجمه شد به نام «تشریح و محاكمه درباره ی آل محمد» . در آن كتاب، مباحثه ی مأمون با علمای اهل تسنن درباره ی خلافت بلافصل حضرت امیر نقل شده است. به قدری این مباحثه جالب و عالمانه است كه انسان كمتر می بیند كه عالمی از علمای شیعه اینجور عالمانه مباحثه كرده باشد. نوشته اند یك وقتی خود مأمون گفت: اگر گفتید چه كسی تشیع را به من آموخت؟ گفتند چه كسی؟ گفت: پدرم هارون. من درس تشیع را از پدرم هارون آموختم. گفتند پدرت هارون كه از همه با شیعه و ائمه ی شیعه دشمن تر بود. گفت: در عین حال قضیه از همین قرار است. در یكی از سفرهایی كه پدرم به حج رفت، ما همراهش بودیم، من بچه بودم، همه به دیدنش می آمدند، مخصوصاً مشایخ، معاریف و كبار، و مجبور بودند به دیدنش بیایند. دستور داده بود هر كسی كه می آید، اول خودش را معرفی كند، یعنی اسم خودش و پدرش و اجدادش را تا جدّ اعلایش بگوید تا خلیفه بشناسد كه او از قریش است یا از غیر قریش، و اگر از انصار است خزرجی است یا اُوسی. هركس كه می آمد، اول دربان می آمد نزد هارون و می گفت: فلان كس با این اسم و این اسم پدر و غیره آمده است. روزی دربان آمد گفت آن كسی كه به دیدن خلیفه آمده است می گوید: بگو موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب. تا این را گفت، پدرم از جا بلند شد، گفت: بگو بفرمایید، و بعد گفت:
همان طور سواره بیایند و پیاده نشوند؛ و به ما دستور داد كه استقبال كنید. ما رفتیم.
مردی را دیدیم كه آثار عبادت و تقوا در وَجَناتش كاملاً هویدا بود. نشان می داد كه از آن عُبّاد و نُسّاك درجه اول است. سواره بود كه می آمد، پدرم از دور فریاد كرد: شما را به كی قسم می دهم كه همین طور سواره نزدیك بیایید، و او چون پدرم خیلی اصرار كرد یك مقدار روی فرشها سواره آمد. به امر هارون دویدیم ركابش را گرفتیم و او را پیاده كردیم. وی را بالادست خودش نشاند، مؤدّب، و بعد سؤال و جوابهایی كرد:
عائله تان چقدر است؟ معلوم شد عائله اش خیلی زیاد است. وضع زندگیتان چطور است؟ وضع زندگی ام چنین است. عوایدتان چیست؟ عواید من این است؛ و بعد هم رفت. وقتی خواست برود پدرم به ما گفت: بدرقه كنید، در ركابش بروید، و ما به امر هارون تا درِ خانه اش در بدرقه اش رفتیم، كه او آرام به من گفت تو خلیفه خواهی شد و من یك توصیه بیشتر به تو نمی كنم و آن اینكه با اولاد من بدرفتاری نكن.
ما نمی دانستیم این كیست. برگشتیم. من از همه ی فرزندان جری تر بودم، وقتی خلوت شد به پدرم گفتم این كی بود كه تو این قدر او را احترام كردی؟ یك خنده ای كرد و گفت: راستش را اگر بخواهی این مسندی كه ما بر آن نشسته ایم مال اینهاست. گفتم آیا به این حرف اعتقاد داری؟ گفت: اعتقاد دارم. گفتم: پس چرا واگذار نمی كنی؟ گفت:
مگر نمی دانی اَلْمُلْكُ عَقیمٌ؟ تو كه فرزند من هستی، اگر بدانم در دلت خطور می كند كه مدعی من بشوی، آنچه را كه چشمهایت در آن قرار دارد از روی تنت برمی دارم.
قضیه گذشت. هارون صله می داد، پولهای گزاف می فرستاد به خانه ی این و آن، از پنج هزار دینار زر سرخ، چهار هزار دینار زر سرخ و غیره. ما گفتیم لا بد پولی كه برای این مردی كه این قدر برایش احترام قائل است می فرستد خیلی زیاد خواهد بود.
كمترین پول را برای او فرستاد: دویست دینار. باز من رفتم سؤال كردم، گفت: مگر نمی دانی اینها رقیب ما هستند. سیاست ایجاب می كند كه اینها همیشه تنگدست باشند و پول نداشته باشند زیرا اگر زمانی امكانات اقتصادی شان زیاد شود، یك وقت ممكن است كه صد هزار شمشیر علیه پدر تو قیام كند.
نفوذ معنوی امام
از اینجا شما بفهمید كه نفوذ معنوی ائمه ی شیعه چقدر بوده است. آنها نه شمشیر داشتند و نه تبلیغات، ولی دلها را داشتند. در میان نزدیكترین افراد دستگاه هارون، شیعیان وجود داشتند. حق و حقیقت، خودش یك جاذبه ای دارد كه نمی شود از آن غافل شد. امشب در روزنامه ها خواندید كه ملك حسین گفت من فهمیدم كه حتی راننده ام با چریكهاست، آشپزم هم از آنهاست.
علیّ بن یقطین وزیر هارون است، شخص دوم مملكت است، ولی شیعه است، اما در حال استتار، و خدمت می كند به هدفهای موسی بن جعفر ولی ظاهرش با هارون است. دو سه بار هم گزارشهایی دادند، ولی موسی بن جعفر با آن روشن بینی های خاص امامت زودتر درك كرد و دستورهایی به او داد كه وی اجرا كرد و مصون ماند.
در میان افرادی كه در دستگاه هارون بودند، اشخاصی بودند كه آنچنان مجذوب و شیفته ی امام بودند كه حد نداشت ولی هیچ گاه جرأت نمی كردند با امام تماس بگیرند.
یكی از ایرانیهایی كه شیعه و اهل اهواز بوده است می گوید كه من مشمول مالیاتهای خیلی سنگینی شدم كه برای من نوشته بودند و اگر می خواستم این مالیاتهایی را كه اینها برای من ساخته بودند بپردازم از زندگی ساقط می شدم. اتفاقا والی اهواز معزول شد و والی دیگری آمد و من هم خیلی نگران كه اگر او بر طبق آن دفاتر مالیاتی از من مالیات مطالبه كند، از زندگی سقوط می كنم. ولی بعضی دوستان به من گفتند: این باطناً شیعه است، تو هم كه شیعه هستی. اما من جرأت نكردم بروم نزد او و بگویم من شیعه هستم، چون باور نكردم. گفتم بهتر این است كه بروم مدینه نزد خود موسی بن جعفر (آن وقت هنوز آقا در زندان نبودند) ، اگر خود ایشان تصدیق كردند او شیعه است از ایشان توصیه ای بگیرم. رفتم خدمت امام. امام نامه ای نوشت كه سه چهار جمله بیشتر نبود، سه چهار جمله ی آمرانه، اما از نوع آمرانه هایی كه امامی به تابع خود می نویسد، راجع به اینكه «قضای حاجت مؤمن و رفع گرفتاری از مؤمن در نزد خدا چنین است و السّلام» . نامه را با خودم مخفیانه آوردم اهواز. فهمیدم كه این نامه را باید خیلی محرمانه به او بدهم. یك شب رفتم در خانه اش، دربان آمد، گفتم به او بگو كه شخصی از طرف موسی بن جعفر آمده است و نامه ای برای تو دارد. دیدم خودش آمد و سلام و علیك كرد و گفت: چه می گویید؟ گفتم من از طرف امام موسی بن جعفر آمده ام و نامه ای دارم. نامه را از من گرفت، شناخت، نامه را بوسید، بعد صورت مرا بوسید، چشمهای مرا بوسید، مرا فوراً برد در منزل، مثل یك بچه در جلوی من نشست، گفت تو خدمت امام بودی؟ ! گفتم بله. تو با همین چشمهایت جمال امام را زیارت كردی؟ ! گفتم بله. گرفتاریت چیست؟ گفتم یك چنین مالیات سنگینی برای من بسته اند كه اگر بپردازم از زندگی ساقط می شوم. دستور داد همان شبانه دفاتر را آوردند و اصلاح كردند؛ و چون آقا نوشته بود «هركس كه مؤمنی را مسرور كند، چنین و چنان» گفت اجازه می دهید من خدمت دیگری هم به شما بكنم؟ گفتم بله. گفت من می خواهم هرچه دارایی دارم، امشب با تو نصف كنم، آنچه پول نقد دارم با تو نصف می كنم، آنچه هم كه جنس است قیمت می كنم، نصفش را از من بپذیر. گفت با این وضع آمدم بیرون و بعد در یك سفری وقتی رفتم جریان را به امام عرض كردم، امام تبسمی كرد و خوش حال شد.
هارون از چه می ترسید؟ از جاذبه ی حقیقت می ترسید. «كُونوا دُعاةً لِلنّاسِ بِغَیْرِ اَلْسِنَتِكُمْ» [5]تبلیغ كه همه اش زبان نیست، تبلیغ زبان اثرش بسیار كم است؛ تبلیغ، تبلیغ عمل است. آن كسی كه با موسی بن جعفر یا با آباء كرامش و یا با اولاد طاهرینش روبرو می شد و مدتی با آنها بود، اصلاً حقیقت را در وجود آنها می دید، و می دید كه واقعاً خدا را می شناسند، واقعاً از خدا می ترسند، واقعاً عاشق خدا هستند، و واقعاً هرچه كه می كنند برای خدا و حقیقت است.
دو سنت معمول میان ائمه علیهم السلام
شما دو سنت را در میان همه ی ائمه می بینید كه به طور وضوح و روشن هویداست.
یكی عبادت و خوف از خدا و خداباوری است. یك خداباوری عجیب در وجود اینها هست، از خوف خدا می گریند و می لرزند، گویی خدا را می بینند، قیامت را می بینند، بهشت را می بینند، جهنم را می بینند. درباره ی موسی بن جعفر می خوانیم: حَلیفِ السَّجْدَةِ الطَّویلَةِ وَ الدُّموعِ الْغَزیرَةِ [6]، یعنی هم قسم سجده های طولانی و اشكهای جوشان. تا یك درونِ منقلبِ آتشین نباشد كه انسان نمی گرید.
سنت دومی كه در تمام اولاد علی علیه السلام [از ائمه ی معصومین ] دیده می شود همدردی و همدلی با ضعفا، محرومان، بیچارگان و افتادگان است. اصلاً «انسان» برای اینها یك ارزش دیگری دارد. امام حسن را می بینیم، امام حسین را می بینیم؛ زین العابدین، امام باقر، امام صادق، امام كاظم و ائمه ی بعد از آنها؛ در تاریخِ هر كدام از اینها كه مطالعه می كنیم، می بینیم اصلاً رسیدگی به احوال ضعفا و فقرا برنامه ی اینهاست، آن هم [به این صورت كه ] شخصاً رسیدگی كنند نه فقط دستور بدهند، یعنی نایب نپذیرند و آن را به دیگری موكول نكنند. بدیهی است كه مردم اینها را می دیدند.
نقشهی دستگاه هارون
در مدتی كه حضرت در زندان بودند دستگاه هارون نقشه ای كشید برای اینكه بلكه از حیثیت امام بكاهد. یك كنیز جوان بسیار زیبایی مأمور شد كه به اصطلاح خدمتكار امام در زندان باشد. بدیهی است كه در زندان، كسی باید غذا ببرد، غذا بیاورد، اگر زندانی حاجتی داشته باشد از او بخواهد. یك كنیز جوان بسیار زیبا را مأمور این كار كردند، گفتند: بالاخره هرچه باشد یك مرد است، مدتها هم در زندان بوده، ممكن است نگاهی به او بكند، یا لااقل بشود متهمش كرد، یك افراد وِلگویی بگویند: «مگر می شود؟ ! اتاق خلوت، یك مرد با یك زن جوان! » یك وقت خبردار شدند كه اصلاً در این كنیز انقلاب پیدا شده، یعنی او هم آمده سجاده ای [انداخته و مشغول عبادت شده است ] [7]. دیدند این كنیز هم شده نفر دوم امام. به هارون خبر دادند كه اوضاع جور دیگری است. كنیز را آوردند، دیدند اصلاً منقلب است، حالش حال دیگری است، به آسمان نگاه می كند، به زمین نگاه می كند. گفتند قضیه چیست؟ گفت:
این مرد را كه من دیدم، دیگر نفهمیدم كه من چی هستم، و فهمیدم كه در عمرم خیلی گناه كرده ام، خیلی تقصیر كرده ام، حالا فكر می كنم كه فقط باید در حال توبه بسر ببرم؛ و از این حالش منصرف نشد تا مُرد.
بِشر حافی و امام كاظم علیه السلام
داستان بشر حافی را شنیده اید [8]. روزی امام از كوچه های بغداد می گذشت. از یك خانه ای صدای عربده و تار و تنبور بلند بود، می زدند و می رقصیدند و صدای پایكوبی می آمد. اتفاقا یك خادمه ای از منزل بیرون آمد درحالی كه آشغالهایی همراهش بود و گویا می خواست بیرون بریزد تا مأمورین شهرداری ببرند. امام به او فرمود صاحب این خانه آزاد است یا بنده؟ سؤال عجیبی بود. گفت: از خانهی به این مجللی این را نمی فهمی؟ این خانه ی «بشر» است، یكی از رجال، یكی از اشراف، یكی از اعیان، معلوم است كه آزاد است. فرمود: بله، آزاد است، اگر بنده می بود [9] كه این سروصداها از خانه اش بلند نبود. حال، چه جملههای دیگری رد و بدل شده است دیگر ننوشته اند، همین قدر نوشته اند كه اندكی طول كشید و مكثی شد. آقا رفتند. بشر متوجه شد كه چند دقیقه ای طول كشید. آمد نزد او و گفت: چرا معطل كردی؟ گفت: یك مردی مرا به حرف گرفت. گفت: چه گفت؟ گفت: یك سؤال عجیبی از من كرد. چه سؤال كرد؟ از من پرسید كه صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟ گفتم البته كه آزاد است. بعد هم گفت: بله، آزاد است، اگر بنده می بود كه این سروصداها بیرون نمی آمد. گفت: آن مرد چه نشانه هایی داشت؟ علائم و نشانه ها را كه گفت، فهمید كه موسی بن جعفر است. گفت:
كجا رفت؟ از این طرف رفت. پایش لخت بود، به خود فرصت نداد كه برود كفشهایش را بپوشد، برای اینكه ممكن است آقا را پیدا نكند. پای برهنه بیرون دوید. (همین جمله در او انقلاب ایجاد كرد. ) دوید، خودش را انداخت به دامن امام و عرض كرد: شما چه گفتید؟ امام فرمود: من این را گفتم. فهمید كه مقصود چیست. گفت: آقا! من از همین ساعت می خواهم بنده ی خدا باشم، و واقعاً هم راست گفت. از آن ساعت دیگر بنده ی خدا شد.
این خبرها را به هارون می دادند. این بود كه احساس خطر می كرد، می گفت: اینها فقط باید نباشند «وُجودُكَ ذَنْبٌ» اصلاً بودن تو از نظر من گناه است. امام می فرمود: من چه كار كرده ام؟ كدام قیام را بپاكردم؟ كدام اقدام را كردم؟ جوابی نداشتند، ولی به زبان بی زبانی می گفتند: «وُجودُكَ ذَنْبٌ» اصلاً بودنت گناه است. آنها هم در عین حال از روشن كردن شیعیانشان و محارم و افراد دیگر هیچ گاه كوتاهی نمی كردند، قضیه را به آنها می گفتند و می فهماندند، و آنها می فهمیدند كه قضیه از چه قرار است.
صفوان جمّال و هارون
داستان صفوان جمّال را شنیده اید. صفوان مردی بود كه- به اصطلاح امروز- یك بنگاه كرایه ی وسائل حمل و نقل داشت كه آن زمان بیشتر شتر بود، و به قدری متشخص و وسائلش زیاد بود كه گاهی دستگاه خلافت، او را برای حمل و نقل بارها می خواست. روزی هارون برای یك سفری كه می خواست به مكه برود، لوازم حمل و نقل او را خواست. قراردادی با او بست برای كرایه ی لوازم. ولی صفوان، شیعه و از اصحاب امام كاظم است. روزی آمد خدمت امام و اظهار كرد- یا قبلاً به امام عرض كرده بودند- كه من چنین كاری كرده ام. حضرت فرمود: چرا شترهایت را به این مرد ظالم ستمگر كرایه دادی؟ گفت: من كه به او كرایه دادم، برای سفر معصیت نبود. چون سفر، سفر حج و سفر طاعت بود كرایه دادم و الاّ كرایه نمی دادم. فرمود: پولهایت را گرفته ای یا نه؟ یا لااقل پس كرایه هایت مانده یا نه؟ بله، مانده. فرمود: به دل خودت یك مراجعه ای بكن، الآن كه شترهایت را به او كرایه داده ای، آیا ته دلت علاقه مند است كه لااقل هارون این قدر در دنیا زنده بماند كه برگردد و پس كرایه ی تو را بدهد؟ گفت: بله. فرمود: تو همین مقدار راضی به بقای ظالم هستی و همین گناه است. صفوان بیرون آمد. او سوابق زیادی با هارون داشت. یك وقت خبردار شدند كه صفوان تمام این كاروان را یكجا فروخته است. اصلاً دست از این كارش برداشت. بعد كه فروخت رفت [نزد طرف قرارداد] و گفت: ما این قرارداد را فسخ می كنیم چون من دیگر بعد از این نمی خواهم این كار را بكنم، و خواست یك عذرهایی بیاورد. خبر به هارون دادند.
گفت: حاضرش كنید. او را حاضر كردند. گفت: قضیه از چه قرار است؟ گفت من پیر شده ام، دیگر این كار از من ساخته نیست، فكر كردم اگر كار هم می خواهم بكنم كار دیگری باشد. هارون خبردار شد. گفت: راستش را بگو، چرا فروختی؟ گفت: راستش همین است. گفت: نه، من می دانم قضیه چیست. موسی بن جعفر خبردار شده كه تو شترها را به من كرایه داده ای، و به تو گفته این كار، خلاف شرع است. انكار هم نكن، به خدا قسم اگر نبود آن سوابق زیادی كه ما از سالیان دراز با خاندان تو داریم دستور می دادم همین جا اعدامت كنند.
پس اینهاست موجبات شهادت امام موسی بن جعفر علیه السلام. اولاً: وجود اینها، شخصیت اینها به گونه ای بود كه خلفا از طرف اینها احساس خطر می كردند. دوم: تبلیغ می كردند و قضایا را می گفتند، منتها تقیه می كردند، یعنی طوری عمل می كردند كه تا حد امكان، مدرك به دست طرف نیفتد. ما خیال می كنیم تقیه كردن، یعنی رفتن و خوابیدن. اوضاع زمانشان ایجاب می كرد كه كارشان را انجام دهند، و كوشش كنند مدرك هم دست طرف ندهند، وسیله و بهانه هم دست طرف ندهند یا لااقل كمتر بدهند. سوم: این روح مقاوم عجیبی كه داشتند. عرض كردم كه وقتی می گویند: آقا! تو فقط یك عذرخواهی كوچك زبانی در حضور یحیی بكن، می گوید: دیگر عمر ما گذشته است.
یك وقت دیگری هارون كسی را فرستاد در زندان و خواست از این راه [از امام اعتراف بگیرد] ؛ باز از همین حرفها كه ما به شما علاقه مندیم، ما به شما ارادت داریم، مصالح ایجاب می كند كه شما اینجا باشید و به مدینه نروید و الاّ ما هم قصدمان این نیست كه شما زندانی باشید، ما دستور دادیم كه شما را در یك محل امنی در نزدیك خودم نگهداری كنند، و من آشپز مخصوص فرستادم چون ممكن است كه شما به غذاهای ما عادت نداشته باشید؛ هر غذایی كه مایلید، دستور بدهید برایتان تهیه كنند.
مأمورش كیست؟ همین فضل بن ربیع كه زمانی امام در زندانش بوده و از افسران عالی رتبه ی هارون است. فضل در حالی كه لباس رسمی پوشیده و مسلح بود و شمشیرش را حمایل كرده بود رفت زندان خدمت امام. امام نماز می خواند. متوجه شد كه فضل بن ربیع آمده. (حال ببینید قدرت روحی چیست! ) فضل ایستاده و منتظر است كه امام نماز را سلام بدهد و پیغام خلیفه را ابلاغ كند. امام تا نماز را سلام داد و گفت: السّلام علیكم و رحمة اللّه و بركاته، مهلت نداد، گفت: اللّه اكبر، و ایستاد به نماز. باز فضل ایستاد.
بار دیگر نماز امام تمام شد. باز تا گفت: السلام علیكم، مهلت نداد و گفت: اللّه اكبر. چند بار این عمل تكرار شد. فضل دید نه، تعمد است. اول خیال می كرد كه لا بد امام یك نمازهایی دارد كه باید چهار ركعت یا شش ركعت و یا هشت ركعت پشت سر هم باشد، بعد فهمید نه، حساب این نیست كه نمازها باید پشت سر هم باشد، حساب این است كه امام نمی خواهد به او اعتنا كند، نمی خواهد او را بپذیرد، به این شكل می خواهد نپذیرد.
دید بالاخره مأموریتش را باید انجام بدهد، اگر خیلی هم بماند، هارون سوء ظن پیدا می كند كه نكند رفته در زندان یك قول و قراری با موسی بن جعفر بگذارد. این دفعه آقا هنوز السلام علیكم را تمام نكرده بود، شروع كرد به حرف زدن. آقا هنوز می خواست بگوید السلام علیكم، او حرفش را شروع كرد. شاید اول هم سلام كرد. هر چه هارون گفته بود گفت. هارون به او گفته بود مبادا آنجا كه می روی، بگویی امیر المؤمنین چنین گفته است، به عنوان امیر المؤمنین نگو، بگو پسرعمویت هارون اینجور گفت. او هم با كمال تواضع و ادب گفت: هارون پسر عموی شما سلام رسانده و گفته است كه بر ما ثابت است كه شما تقصیری و گناهی ندارید، ولی مصالح ایجاب می كند كه شما در همین جا باشید و فعلاً به مدینه برنگردید تا موقعش برسد، و من مخصوصاً دستور دادم كه آشپز مخصوص بیاید، هر غذایی كه شما می خواهید و دستور می دهید، همان را برایتان تهیه كند. نوشته اند امام در پاسخ این جمله را فرمود:
«لا حاضِرٌ لی مالٌ فَیَنْفَعُنی وَ ما خُلِقْتُ سَؤُلاً، اَللّهُ اَكْبَرُ» [10]مال خودم اینجا نیست كه اگر بخواهم خرج كنم از مال حلال خودم خرج كنم، آشپز بیاید و به او دستور بدهم؛ من هم آدمی نیستم كه بگویم جیره ی بنده چقدر است، جیره ی این ماه مرا بدهید؛ من هم مرد سؤال نیستم. این «ما خُلِقْتُ سَؤلاً» همان و «اللّه اكبر» همان.
این بود كه خلفا می دیدند اینها را از هیچ راهی و به هیچ وجهی نمی توانند [وادار به ] تمكین كنند، تابع و تسلیم كنند، و الاّ خود خلفا می فهمیدند كه شهید كردن ائمه چقدر بر ایشان گران تمام می شود، ولی از نظر آن سیاست جابرانه ی خودشان كه از آن دیگر دست برنمی داشتند، باز آسانترین راه را همین راه می دیدند.
چگونگی شهادت امام
عرض كردم آخرین زندان، زندان سندی بن شاهِك بود. یك وقت خواندم كه او اساساً مسلمان نبوده و یك مرد غیر مسلمان بوده است. از آن كسانی بود كه هرچه به او دستور می دادند، دستور را به شدت اجرا می كرد. امام را در یك سیاهچال قرار دادند. بعد هم كوششها كردند برای اینكه تبلیغ كنند كه امام به اجل خود از دنیا رفته است.
نوشته اند كه همین یحیی برمكی برای اینكه پسرش فضل را تبرئه كرده باشد، به هارون قول داد كه آن وظیفه ای را كه دیگران انجام نداده اند من خودم انجام می دهم. سندی را دید و گفت این كار (به شهادت رساندن امام) را تو انجام بده، و او هم قبول كرد. یحیی زهر خطرناكی را فراهم كرد و در اختیار سندی گذاشت. آن را به یك شكل خاصی در خرمایی تعبیه كردند و خرما را به امام خوراندند و بعد هم فوراً شهود حاضر كردند، علمای شهر و قضاة را دعوت كردند (نوشته اند عدول المؤمنین را دعوت كردند، یعنی مردمان موجه، مقدس، آنها كه مورد اعتماد مردم هستند) ، حضرت را هم در جلسه حاضر كردند و هارون گفت: ایّها الناس! ببینید این شیعه ها چه شایعاتی در اطراف موسی بن جعفر رواج می دهند، می گویند: موسی بن جعفر در زندان ناراحت است، موسی بن جعفر چنین و چنان است. ببینید او كاملاً سالم است. تا حرفش تمام شد حضرت فرمود: «دروغ می گوید، همین الآن من مسمومم و از عمر من دو سه روزی بیشتر باقی نمانده است. » اینجا تیرشان به سنگ خورد. این بود كه بعد از شهادت امام، جنازه ی امام را آوردند در كنار جِسر بغداد گذاشتند، و مرتب مردم را می آوردند كه ببینید! آقا سالم است، عضوی از ایشان شكسته نیست، سرشان هم كه بریده نیست، گلویشان هم كه سیاه نیست، پس ما امام را نكشتیم، به اجل خودش از دنیا رفته است.
سه روز بدن امام را در كنار جسر بغداد نگه داشتند برای اینكه به مردم اینجور افهام كنند كه امام به اجل خود از دنیا رفته است. البته امام، علاقه مند زیاد داشت، ولی آن گروهی كه مثل اسپندِ روی آتش بودند شیعیان بودند.
یك جریان واقعاً دلسوزی می نویسند كه چند نفر از شیعیان امام، از ایران آمده بودند، با آن سفرهای قدیم كه با چه سختی ای می رفتند. اینها خیلی آرزو داشتند كه حالا كه موفق شده اند بیایند تا بغداد، لااقل بتوانند از این زندانی هم یك ملاقاتی بكنند. ملاقات زندانی كه نباید یك جرم محسوب شود، ولی هیچ اجازه ی ملاقات با زندانی را نمی دادند. اینها با خود گفتند: ما خواهش می كنیم، شاید بپذیرند. آمدند خواهش كردند، اتفاقاً پذیرفتند و گفتند: بسیار خوب، همین امروز ما ترتیبش را می دهیم، همین جا منتظر باشید. این بیچاره ها مطمئن كه آقا را زیارت می كنند، بعد برمی گردند به شهر خودشان [و می گویند] كه ما توفیق پیدا كردیم آقا را ملاقات كنیم، آقا را زیارت كردیم، از خودشان فلان مسأله را پرسیدیم و اینجور به ما جواب دادند.
همین طور كه در بیرون زندان منتظر بودند كه به آنها اجازه ی ملاقات بدهند، یك وقت دیدند كه چهار نفر حمّال بیرون آمدند و یك جنازه هم روی دوششان است. مأمور گفت: امام شما همین است.
برگرفته از مجموعه آثار شهید مطهری، ج18، ص: 96-111
پی نوشت ها:
[1] زیارت جامعهی كبیره.
[2] «كاظم» یعنی كسی كه بر خشم خود مسلّط است.
[3] خلفای عباسی دربانی دارند به نام «ربیع» كه ابتدا حاجب منصور بود، بعد از منصور نیز در دستگاه آنها بود، و بعد پسرش در دستگاه هارون بود. اینها از خصّیصین دربار به اصطلاح خلفای عباسی و فوق العاده مورد اعتماد بودند.
[4] این خاك بر سرها واقعاً در عمق دلشان اعتقاد هم داشتند. باور نكنید كه این اشخاص اعتقاد نداشتند.
[5] اصول كافی، باب صدق و باب ورع.
[6] منتهی الآمال، ج 2 ص 222.
[7] چون امام در زندان بود و كاری نداشت، آن كاری كه در آنجا می توانست بكند فقط عبادت بود و عبادت، یك عبادت طاقت فرسایی كه جز با یك عشق فوق العاده امكان ندارد انسان بتواند چنین تلاشی بكند.
[8] ائمه ی اطهار یك اعمال قدرتهایی می كردند، یعنی طبعاً می شد، نه اینكه می خواستند نمایش بدهند.
[9] یعنی اگر بنده ی خدا می بود.
[10] منتهی الآمال، ج /2ص 216.
و لا حول و لا قوّة الا باللّه العلیّ العظیم