از جمله بیانات تقریر شده حجت الاسلام و المسلمین محسن قرائتی با موضوع داستانهایی از امام کاظم علیهالسلام:
امروز چند خاطره از امام کاظم میگویم. چون حیف است که ما شیعیان از این خاطرات مطلع نباشیم.
زندگی موسی بن جعفر علیهالسلام
مادرش کنیز بود. این خودش یک درس است که اگر خداوند به یک کنیز برکت بدهد مادر موسی بن جعفر میشود و همانگونه که مادر حضرت مهدی هم کنیز بود، همانگونه که مادر حضرت اسماعیل هم کنیز بود، مهم نیست که چه کسی کنیز است و چه کسی آزاد است. مهم این است که خدا به چه کسی نظر کند. اسم مادرش حمیده یعنی پسندیده بود. همینکه امام صادق او را دید فرمود: «حَمِیدَةُ مُصَفَّاةٌ مِنَ الْأَدْنَاسِ کَسَبِیکَةِ الذَّهَبِ»(کافى، ج1، ص477) زن پاکی بود. خوش قلب بود.
اما اینکه میگویند امام کاظم چون «کاظم» یعنی «فرو دادن» امام خیلی از بنی عباس زجر کشیده و غصه خورده بود. حضرت سالها در زندان بود، البته برای حق به زندان رفتن اشکال ندارد. شیر را به خاطر ارزش و قدرتش در قفس میاندازند. یک وقت انسان مجرم است و زندان میرود و یک وقت هم پاک است و به زندان میرود. یوسف هم زندان رفت. امام هم به جرم پاکی به زندان افتاد. خدا آیت الله مطهری را رحمت کند. بحثی دارد پیرامون کسانی که به جرم پاکی به زندان رفتند.
امام کاظم(ع) مدت زیادی از عمرش را در زندان بود. انگشتری داشت روی آن نوشته بود «حَسْبِیَ اللَّهُ» «نَقْشُ خَاتَمِ أَبِی الْحَسَنِ ع حَسْبِیَ اللَّهُ»(کافى، ج6، ص473) تنها خدا مرا کافیست. امامان ما روی انگشترانشان چیزی نوشته بودند که این کلمات رمز و اشاره بود. روی انگشتر حضرت کاظم تصویر یک ماه شب اول هم بود. ماه هلال رمز این است که بالاخره شما هر چقدر میخواهید ما را زندان کنید. روزگاری این هلال ماه، بدر خواهد شد. وقتی حضرت مهدی ظهور کند، یک گل ریز روی انگشترش خواهد بود. یعنی عاقبت و پیروزی با ماست. در زمان تقیه اسمها رمزی بود. مثلا نمیتوانستند بگویند امام صالح فرموده است، بلکه میگفتند عبد صالح فرموده است.
ارتباط شیعیان با امام کاظم علیهالسلام
در زمان امام کاظم بعضی از شیعههای خالص که میخواستند سؤال کنند، تحت عنوان خیار فروشی یک سبد خیار به سر گرفتند و زمانی که میدیدند مامورین نیستند، کنار زندان میآمدند و سوال میکردند و امام کاظم جواب ایشان را میداد. ایشان در عبادت شبها را تا صبح و صبحها را تا طلوع فجر عبادت میکرد. ابو حنیفه که یکی از رهبران مهم اهل سنت است. میگوید وارد خانه امام ششم شدم. یک پسری را دیدم و از او سوال کردم. دیدم عجب جوابهای علمی به من میدهد. گفتم تو چه کسی هستی؟ گفت من پسر امام صادق هستم. ابوحنیفه از علم امام کاظم تعجب کرد.
یک روزهارون الرشید به امام کاظم گفت: میخواهی فدک را به تو بدهم؟ گفت: نه! هارون الرشید گفت: خواهش میکنم بیا فدک را پس بگیر. فدکی را که برای حضرت زهرا بود هارون الرشید میخواست پس بدهد. امام کاظم فرمود: اگر میخواهی پس بدهی باید با حدودش آنرا پس بدهی. گفت حدودش چیست؟ گفت تا سمرقند، تا آفریقا. یعنی تمام مناطق مسلمان نشین حدود فدک است. اگر بناست فدک را تحویل بدهی باید حکومت را رها کنی. هارون الرشید عصبانی شد و بلند شد و گفت: پس برای من چه گذاشتی؟ امام گفت: هیچ! اگر بنا است حکومت را پس بدهی، باید تمام حکومت را پس بدهی.
محدثین میگویند که گاهی امام کاظم در مدینه و در مسجد پیغمبر میآمد و سر به سجده میگذاشت و مناجات میکرد. یکی از جملات مناجاتش این است: «اللَّهُمَّ عَظُمَ الذَّنْبُ مِنْ عَبْدِکَ فَلْیَحْسُنِ الْعَفْوُ مِنْ عِنْدِکَ یَا أَهْلَ التَّقْوَى وَ أَهْلَ الْمَغْفِرَة»(إقبالالأعمال، ص56) تا نیمه شب این جمله را تکرار میکرد. یعنی خدایا اگر گناه از طرف من بزرگ است عفو از طرف تو خوب است. بخشش تو از گناه من بیشتر است.
یک روز یک نفر خدمت امام کاظم آمد. امام فرمود: «سال آخر عمرت است، کمی عبادت کن و بیشتر به خودت توجه کن. ایشان ناراحت شد. امام فرمود: «نه! شما از شیعیان ما هستی و اهل بهشتی، اما یک خورده مواظب خودت باش. »
وارد سال شدیم. پارسال سال آخر عمر خیلیها بود و امسال هم ممکن است سال آخر عمر خیلیها باشد. شاعر میگوید: چه عروسیهایی که دارند آرایش میکنند که خانه شوهر ببرند، ولی همین عروس خانم کفنش را در کارخانه میبافند و خودش هم خبر ندارد. انسان خوب است همیشه برنامه هایش یک جوری باشد که نسبت به حق مردم و حقوق جامعه مراعات داشته باشد. یکی از دوستان نماینده میگفت که در پاکستان انسان مسلمانی را دیدم که گاری را به خودش گرفته بود و میکشید و روی گاری گاو بار کرده بودند. در دنیا میلیونها گرسنه هستند. میلیونها برهنه هستند.
از خویش و قومهای عمر یک نفر با امام کاظم خیلی بد حرف میزد. بسیار بد صحبت میکرد. طرفداران امام کاظم گفتند: آقا این جسارت میکند، بگویید ما برویم خفهاش کنیم. امام فرمود: نه من ترتیب کار ایشان را میدهم. یک روز حضرت سوار الاغی شد و به سراغش رفت. آن آقا بیرون شهر کشاورزی میکرد. تا امام کاظم را دید گفت: نیا! نمیخواهم بیایی و کشاورزیام را از بین بردی. امام کاظم به او گفت: چقدر میخواهی سود کنی؟ گفت: من دویست درهم سود میکنم. امام گفت: بیا آقا این سیصد درهم. حالا احوال شما خوب است؟ یک هجوم اخلاقی ببرید و کدور تها را از بین ببرید. از امام صادق پیام بگیرید. قرآن میگوید دعای مومنین این است که خدایا در دل ما کینه هیچ مسلمانی را قرار نده. حیف است درختها گل کنند و ما گل نکنیم.
یک مردی بود که هم سیاه بود و هم زشت. حدیث داریم هرکس یک کسی را مسخره کند نمیمیرد تا اینکه کسی مسخرهاش کند. سر به سر کسی نگذارید و دل کسی را نسوزانید. شخص سیاهی بود که هم سیاه بود هم زشت. کسی به او محل نمیگذاشت. امام کاظم رسید. سواره بود پیاده شد و نشست. گفت: حالت خوب است؟ کاری نداری؟ شخصی به امام گفت: اینها کی هستند؟ امام فرمود: «عَبْدٌ مِنْ عَبِیدِ اللَّهِ وَ أَخٌ فِی کِتَابِ اللَّهِ وَ جَارٌ فِی بِلَادِ اللَّهِ»(تحفالعقول، ص413) بنده خداست. «وَ أَخٌ فِی کِتَابِ اللَّهِ» برادر من است. «وَ جَارٌ فِی بِلَادِ اللَّهِ» همسایه ما است. دین ما یکی است. شاید هم فردا من به او نیاز داشتم. قرآن میگوید: «یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لا یَسْخَرْ قَوْمٌ مِنْ قَوْمٍ عَسى أَنْ یَکُونُوا خَیْراً مِنْهُمْ وَ لا نِساءٌ مِنْ نِساءٍ»(حجرات/11) مسخره نکنید شاید همانکه مسخره میکنید از تو بهتر است «وَ لا نِساءٌ مِنْ نِساءٍ» خواهر شما هم مسخره نکن. شاید آن خواهر از تو بهتر باشد.
آزادی و بندگی
یک روز امام کاظم از مسیری میرفت. دید در یک خانه خیلی بزن و بکوب است. یک کنیزی ایستاده بود. به امام گفت: صاحب این خانه بنده آزاد است. امام گفت: درست است آزاد است اما اگر بنده بود، یک مقدار حیا میکرد. انگار هیچ قیامت و حساب و کتابی نیست. برو به او بگو اگر برده بود هیچ گاه این کارها را نمیکرد. کنیز رفت و جمله اما را به او گفت. تحت تاثیر قرار گرفت. داخل کوچه دوید و به امام کاظم گفت: معذرت میخواهم! همین الان میروم و بساط عیاشی را برمی چینم. چون پابرهنه در کوچه دوید و امام کاظم را دید. از آن وقت به بعد همیشه پابرهنه راه میرفت، به احترام اینکه آن چند مترپا برهنه او را از حالت عیاشی نجات داده بود. با اینکه این آقا در شهر بغداد به مرد عاقلی مشهور بود و آدم بدی هم نبود، آدم مهم متفکری بود. ولی چون پابرهنه دوید و امام را پیدا کرد و عذرخواهی کرد. تا آخر عمرش بابرهنه راه رفت.
(در جامعه بالاخره همه باید یک کاری بکنند، کشاورزی، کار فکری، کار بازویی، محصل باشد، معلم باشد و. . . کسانی اگر احساس میکنند در مملکت نقشی ندارند، اینها عمرشان را تلف کرده اند) قرآن میگوید: «إِنَّ الْخاسِرینَ الَّذینَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ وَ أَهْلیهِمْ یَوْمَ الْقِیامَةِ»(زمر/15) کسی که جوانیاش را میدهد و هیچ خطی را دنبال نمیکند، باخته است.
امام کاظم کشاورزی میکرد، یک روز گفتند: آقا شما چرا کشاورزی میکنی؟ فرمود: من چه کسی هستم؟ امام کاظم هستم؟ از من بهتر امیرالمومنین کشاورزی میکرد. از امیرالمومنین بهتر رسول خدا کشاورزی میکرد. فاطمه زهرا در خانه کار میکرد. و امام کاظم از پول خودش هزار برده را آزاد کرد. بارها پیاده به مکه رفت. امام کاظم سحرها در خانه فقرا غذا میداد. بعد از شهادت امام کاظم متوجه شدند که آن کسی که در خانهها را همچون امیرالمومنین میزد، امام کاظم بوده است. «کلهم نور واحد»
ما کسانی را که حدیث نقل میکنند، باید معرفی کنیم. چون بعضی بد هستند و بعضی خوب هستند. ما حدود 17، 18 نفر داریم که اگر حرف از دهن اینها بیرون بیاید خود حرف ارزش دارد. گرچه ما نفهمیم این حرف از چه کسی و از کجاست. آخر گاهی وقتها یک بچه میاید و میگوید: فردا تعطیل است. ما میگوییم چه کسی به تو گفته است؟ اما یک وقت رئیس جمهور و یا وزیر گفته که فردا تعطیل است. دیگر نمیگوییم: چه کسی به تو گفته است؟ ما در حدیث شناسان یک جمعی داریم که به آنها اصحاب اجماع میگویند. یعنی اینها اگر حرف بزنند دیگر لازم نیست بگوییم چه کسی گفته است. حرفشان سکه است. از اینهایی که حرفشان سکه است، شش نفرشان شاگردان و تربیت شدگان امام کاظم هستند.
ولی بساط حکومت خیلی فریب میداد. همیشه در کنار هر چیز حقی یک چیز قلابی هم درست میکنند. اگر یک چیزی قلابی بود پیداست که حقیقیاش هم هست. مثلا چون آخوند خوب داریم، آخوند قلابی هم داریم. چون پول اصلی داریم پول قلابی هم درست میکنند. ما امام خوب داریم، اما حکومت امام را برداشت و برادر امام کاظم را به نام عبدالله افتح با سلام و صلوات خواست که امام کند. یک نفر بعد از شهادت امام صادق آمد و گفت: امام ما کیست؟ او را به خانه عبدالله افتح بردند. آن مرد هر چه سوال کرد، جوابی نشنید و بیرون آمد. در فکر فرو رفت که خدایا امام ما چه کسی است؟ من پستان خواستم، پستانک دهن من گذاشتند. امام حقیقی کیست؟ بالاخره یک مردی آمد و ترسید بگوید که امام حقیقی امام کاظم است. یک چشمک زد و آن مرد هم پشت سر او رفت. همینطور که رمزی میرفتند، یک جایی از او جدا شد. همینکه جدا شد یک کنیزی گفت: آقا بیا اینجا! خلاصه با یک تاک تیکی به خانه امام کاظم رفت و سوالاتش را کرد. گفت: بله امام تو هستی! چرا نمیگذارند که آشکار باشی؟ امام گفت: حکومت نمیتواند ما را تحمل کند. چون آنها دینی میخواهند که کاری با آ نها نداشته باشد. امام جمعه باید تسلیم باشد. اگر امام جمعه یک چیزی بگوید که بر میلشان نباشد، سریع هفته بعد او را عوض میکنند.
یک لطیفه بگویم ولی شما نخندید. گفته بودند در میان افراد یک شخصی پیدا میشود به نام مهدی که او دنیا را پر از عدل و داد خواهد کرد. حکومت برداشت نام یکی از بچه هایش را مهدی گذاشت. بعد میگفت این مهدی را کمی پنهانش کنید تا مهدی غایب بشود. بعد گفت: من که پدرش هستم میزنم و میکوبم و زندانها را پر میکنم. هم اموال را میگیرم و هم بی گناهان را میگیرم. بعد از من مهدی حاکم میشود. اموال را بر میگرداند زندانیها را آزاد میکند. تا بگویند: مهدی غائب اوست. چند صد حدیث داریم که شخص رسول خدا فرمود: «رهبران واقعی شما دوازده نفر هستند» اینها برای اینکه امام کاظم و امام صادق را بردارند، آمدند از بنی امیه وارد کردند. ولی هرکاری میکنند با هیچ فرم ریاضی دوازده تا نمیشود.
حتماً قصه خربزه فروش را شنیدهاید. ناصرالدین شاه هر سال به روحانیون افطاری میداد. یک سال یک غلطی کرده بود. روحانیون گفتند امسال اعتراض ما این است که به افطاری شاه نمیرویم. خواستند به ناصرالدین شاه بگویند، ترسیدند که ناراحت بشود و گفتند این زشت است که بگوییم آخوندها دعوت شما را نپذیرفتند. گفتند ما از آسمانها هم باشد آخوند پیدا میکنیم. رفتند تعدادی عمامه درست کردند و سر یک عده گذاشتند. و فقط یک آیت لله میخواستند. یک خربزه فروش بود که هیکل درشت و ریشهای سفیدی داشت. گفتند شما بیا یک عمامه روی سرت بگذار و یک ساعت بنشین. خربزه فروش هم پول را که دید قبول کرد. بالاخره آخوندها و آیت اللههای قلابی آمدند و افطاری خوردند و به شاه گفتند که آقایون روحانی آمدند و افطار کردند و دارند میروند. شاه گفت: نه! بگو صبر کنند من میخواهم آنها را ببینم. گفتند: نه! آقا صلاح نیست شما بیایی. ناصرالدین شاه با اصرار آمد و نشست. افطاری تمام شده بود. فقط یک خربزه مانده بود. ناصرالدین شاه خربزه را که خورد گفت: این خربزهها بی مزه هستند. معلوم است که خربزههای خوبی برای علما تهیه نکردهاند. یک مرتبه آیت الله گفت: باید بیایند دکان خودم. یعنی وقتی آدم آیت الله قلابی درست کرد دیر یا زود لو میرود.
مقابله امام کاظم با خلفاء
امام کاظم با خلفا در میافتاد. یک روز منصور دوانیقی آمد پایش را روی زمین کوبید و گفت: از دست این امام صادق چه کار کنم؟ مثل یک استخوان است که در گلوی من گیر کرده است. نه میتوانم قورتش بدهم و نه میتوانم بیرون بیاورمش.
دو برادر خدمت امام رضا آمدند و گفتند: ما مسافر هستیم، نماز ما درست است یا شکسته؟ به یکی فرمود: نماز تو درست و به دیگری گفت: نماز تو شکسته است. گفتند ما دو برادر هستیم که از یک جا آمدهایم. فرمود: تو آمدهای زیارت من امام معصوم! ولی تو آمدی زیارت هارون الرشید! اصلاً سفر تو سفر حرام است و کسی اگر سفرش سفر حرام باشد، نمازش شکسته نیست.
امام کاظم به صفوان گفت: شنیدهام شترهایت را به هارون الرشید اجاره دادهای؟ گفت: برای سفر مکه اجاره دادهام. فرمود: تو راضی هستی که هارون الرشید زنده بماند و تو اجاره شترهایت را از او بگیری؟ همین مقداری که راضی هستی هارون ظالم زنده بماند، همین مقدار گناهکارهستی. او هم رفت و همه شترهایش را فروخت. اگر آدم دید از اموالش سوء استفاده میکنند. خوب است از اول جلویش را بگیرند. کمک به ظلم نکند. اگر آدم میداند که این انگورش مشروبات الکلی میشود، اگر آدم میداند وارثش تارک الصلوة است، بچهاش مارکسیم است، پس برای چه کسی جمع میکند؟
امام کاظم را در زندان شهید کردند. در زندان آقا را شکنجه میدادند. پول دادند به یک زن فاسدی که امام کاظم را گول بزند. وقتی وارد زندان شد عبادت امام را دید شرمنده شد و برگشت. برای اینکه شیعه را شناسایی کنند نگذاشتند جنازه امام کاظم دفن شود. جنازه امام کاظم را روی پل بغداد گذاشتند تا اینکه شیعه را بشناسند. و تحت شکنجه قرار بدهند. و دکترهایی آوردند تا امضای قلابی بدهند و بگویند که امام به مرگ طبیعی از دنیا رفته است.
امام کاظم قبر مطهرش در کاظمین است. کاظمین در یک فرسخی بغداد است. رزمندگان ما اگر به بغداد برسند شاید اولین جایی که زیارت کنند کاظمین است. ما در سال 1366 هستیم. چند سال عید به خودشان وعده میدادند که إنشاءالله امسال کربلا میرویم ولی نشده است. گرچه طول کشیدن جنگ برای ما تلخ بود و خیلی از عزیزان ما شهید شدند. در هر کجا میرویم شهید دادهایم، اما یک مسألهای هست و آن اینکه اگر ما سال اول پیروز میشدیم، چند هزار بسیجی داشتیم؟ الان چقدر بسیجی داریم؟ اول جنگ ناشی بودیم، الان ناشیهای ما متخصص میشوند. اول عزت نداشتیم، حالا در دنیا عزت داریم.
«والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته»