از جمله بیانات آیت الله شیخ حسین انصاریان با موضوع رویارویی با مشکلات با تمسک به قرآن و أهلبیت:
برای اینکه انسان خودش کارگاه تولید مشکلات برای خودش نشود، قرآن مجید و روایات اهلبیت راهکارهایی را به انسان ارائه دادهاند؛ البته ممکن است انسان با بهکارگیری آن راهکارها بیمشکل باشد، ولی اینگونه نیست که دیگران برای آدم مشکل ایجاد نکنند! برخورد با مشکلاتی که دیگران تحمیل میکنند، آن هم راهکار دارد. یک وقت تحمیل مشکل از طرف کافران و دشمنان و معاندان حق است، خب قرآن مجید میفرماید که راهکارش جهاد است: «جاهدوا فی سبیل الله»، «فی سبیل الله» یعنی مخلصانه و بدون حاشیه وارد جنگ با دشمن بشوید؛ جنگ برای شما و پیروزی از جانب من.
این اتفاق زیبا در طول تاریخ افتاده و این پیروزی هم که خدا میفرماید، فقط پیروزی فیزیکی نیست، بلکه یک نوع پیروزی هم مانند پیروزی عاشوراست؛ دشمن میخواست دین، اهل خدا و اولیای الهی را به تسلیم وادار بکند، این شکست بود؛ میخواست به خواری و ذلت وادار کند، این شکست بود؛ میخواست به سکوت در مقابل مفاسد زمان وادار بکند، این شکست بود؛ امام و یارانشان زیر بار هیچکدام از این مسائل نرفتند و به بالاترین پیروزی رسیدند و آن ناامیدکردن دشمن از خواستههای شیطانی و شهادت خودشان و یارانشان بود.
شما نمیتوانید یک نفر را در کرۀ زمین پیدا بکنید که از عقل بهرهمند باشد و بگوید حسینبنعلی و یارانش در عاشورا شکست خوردند؛ هیچکس نگفت! حتی آنهایی که مسلمان نبودند.
من گاندی را یادم نمیآید و نمیدانم سالی که ترورش کردند، به سال شمسی ما چه سالی بوده است؛ چون آنها سالشان سال میلادی است که انگلیسها به تاریخ هند تحمیل کردند؛ ولی کتابهای مربوط به زندگی گاندی و تربیتشدهاش نهرو را خواندهام. وقتی نهرو در زندان بود، نامههای خیلی خوبی به دخترش نوشته که این نامهها را بعداً چاپ کردند، سه جلد شد؛ کتابی به نام نگاهی به تاریخ جهان که در حد خودش کتاب خواندنی بود، کتاب باارزشی بود. در تاریخ گاندی میخواندم که آنوقت هند در پیروزی انقلاب به رهبری گاندی ششصدمیلیون جمعیت داشت و شبهقاره بود.
روش گاندی در مبارزۀ با استعمار جهنمی انگلیس، مبارزۀ منفی بود؛ چون انگلستان در بازار هند ششصدمیلیون خریدار و مصرفکنندۀ اجناس انگلیسی داشت و شیرۀ وجود ملت را میکشید. اوّلین کاری که گاندی کرد، آمد شابگاهش –کلاه- را درآورد، کت شلوارش هم درآورد و یک دوکی -دوک چوبی- خرید؛ پنبههای بافت هند را خرید و نخ ریسید، دوتا پارچه درست کرد و یکی را بهصورت لنگ به خودش بست، یکی را هم روی شانهاش انداخت. این کل لباس گاندی بود و گفت: پارچههای انگلیس را نخرید و پارچههای بافت خود هند را بپوشید، اجناس لوکس انگلیسی را نخرید، اجناس صنعتی انگلیس را نخرید، خودمان تولید میکنیم و میسازیم. الآن جزء کشورهایی است که همهچیز میسازد؛ لوکوموتیو میسازد، ریل میسازد، هواپیما و موشک میسازد، کشتی میسازد. هند را از انگلیس بُرید. ماشینهای انگلیسی هم سوار نشد و هرجا که میخواست برای سخنرانی برود، با پای برهنه و همان یک لنگ و همان یک پارچه روی شانهاش میرفت و سخنرانی میکرد و برای مردم استعمار را روشن میکرد که مردم را نجات بدهد. اینها را من خیلی خوب دنبال کردم؛ البته مسلمانها در شبهقاره در نهضت گاندی بسیار مؤثر بودند. چندتا روحانی بودند، محمدعلی جناح بود، شعرهای اقبال بود، دانشمندان به انقلاب گاندی خیلی کمک کردند. گاندی خودش خیلی باسواد بود و دکترای حقوق داشت. بالاخره انگلستان را ازپا درآورد و همه را بیرون کرد. نایب السلطنه و وزرا و وکلا و فرماندارها و استاندارها و ارتش انگلیس و هرچه انگلیسی بود، بیرون کرد. خب مثل ما که روز بیستودوم بهمن پیروز شدیم، آنها هم در یک روز معیّن پیروز شدند و کل کشور و حکومت را گرفتند. روز اوّل پیروزی اعلام کردند که گاندی میخواهد پشت رادیو سخنرانی کند، این را من چندبار خواندم و نگاه کردم، مدرکش هم الآن در خانه دارم. تمام این ششصدمیلیون در خانهها، مغازهها، بیمارستانها، خیابانها، هر کجا بودند، برای گوشدادن سخنرانی گاندی نشستند. سخنرانی ده دقیقه نشد و متن سخنرانی این بود: مردم هند، مردم شبهقاره، ملت این کشور پهناور، این پیروزی که من با کمک شما بهدست آوردم، کار نو و کار جدیدی در این کرۀ زمین نیست؛ این درسی بوده که من از ابیعبداللهالحسین در کربلا یاد گرفتم. خودش هندو بود، خودش مسلمان نبود، مکتبش بودایی بود، هندی بود، هندو بود. بنابراین گاهی پیروزی در معارف الهیه به شکستن کمر دشمن است که بعد از هشتسال، شماها، بچههایتان، پولتان و زبانتان ارتش صدام را زمینگیر کرد و خاکتان را پس گرفتید، دشمنتان هم ذلیل شد و به جهنم رفت؛ شما هم عزیز ماندید و عزیزتر هم میشوید. این یک پیروزی در مشکلات است، مشکل چه بود؟ حملۀ دشمن، تخریب دشمن، کشتن زن و مرد ما، زدن کارخانهها، زدن هواپیماها؛ اینها همه مشکل بود و حالا قرآن میگوید: این مشکلی که دیگری به شما تحمیل کرده، این را چطوری باید حل کنید؛ راهش فقط جهاد است، یعنی شجاعت به خرج بده و اسلحه تهیه کن؛ اسلحۀ روز و برو در سر دشمن بکوب.
اگر دشمن را کمرشکن کردی که پیروزی فیزیکی بهدست آوردهای و اگر شهید شدی، کار حسین را انجام دادهای و شکست نخوردهای؛ دشمنتان هم اگر فیزیکی پیروز شد، ماندگار نیست و نمیماند، میرود و نابود میشود؛ چون انتقام خون شهیدان مظلوم را که به ناحق به زمین ریختهاند، خدا میگیرد، تا حالا هم گرفته و همۀ خونها را در طول تاریخ انتقام گرفته است.
امیرالمؤمنین -در نهجالبلاغه است- به مردم میگویند: شما قلب من را مثل نمک در آب، آب کردید و خیلی من را آزار دادید، دل من را سوزاندید؛ من که از بین شما میروم و کشته میشوم، پیغمبر به من خبر داده است، اما خداوند انتقام ما اهلبیت ظلمکشیده را از شما مردم بگیرد و میگیرد! یکروزی در همان جغرافیا، حجاجبنیوسف ثقفی حاکم شد. یکی دو روز بعد از حاکمشدنش گفت: ملت را جمع کنید، من میخواهم سخنرانی کنم. خیلی آدم خبیثی بود و این آدم محصول نفرین امیرالمؤمنین بود. امیرالمؤمنین میگفتند: قبیلۀ ثقیف همه خبیث هستند، الّا ابوعبیده و مختار؛ این پدر و پسر خوب هستند و بقیۀ قبیله خبیث هستند. ابوعبیدۀ ثقفی و مختار ثقفی؛ آنوقت در این قبیله، یک فردشان حجاجبنیوسف ثقفی بود که بدون جنگ، صدهزار نفر را در زندانها کشت، بدون جنگ! گفت ملت را جمع کنید، ملت را جمع کردند و به منبر رفت. آنوقت چیز دیگری نبود، تلویزیون و این حرفها که نبود؛ هرکسی میخواست با مردم حرف بزند، منبر میرفت. حجاج گفت: من منبرم خیلی طول نمیکشد و خسته نمیشوید؛ فقط من یکدانه دعا میکنم(به ملت گفت) و شما با سوز دل آمین بگویید(به ملت گفت)؛ حالا چه کسی دارد میگوید من دعا میکنم و به چه کسانی میگوید شما آمین بگویید! خودش خبیث، پا منبریهایش هم همه خبیث؛ همینهایی بودند که قلب علی را آب کردند، همینهایی بودند که حضرت مجتبی را شهید کردند، همینهایی بودند که حادثۀ کربلا را ایجاد کردند؛ دو نسل، همه خبیث!
سرش را بلند کرد و دستش را هم بلند کرد. حجاج، این فرعونمسلک، این نمرودمسلک، این ظالم کمنظیر! ما چندتا ظالم در دنیا داریم که کم نظیر هستند: نرون، آتیلا، حجاج، هیتلر، صدام، چنگیز، تیمور؛ اینها ضربالمثل ظلم و جنایت و بیرحمی هستند. هیتلر دوازدهسال صدراعظم آلمان بود، هفدهمیلیون نفر را کشت، دوازدهسال! من هنوز نفهمیدهام این چهارتا چوب و تخته که اسمش صندلی است، چیست؟! صندلی ریاست، صندلی رئیسجمهور، صندلی وزیر، وکیل! من هنوز معنی این صندلی را نفهمیدهام! این ده-پانزده کیلو چوب چیست که برای دهسال نشستن روی این چوب، هفده میلیون نفر را کشت، پنجهزار دانشگاه و دبیرستان را در بمبارانها با خاک یکسان کرد.
شما فکر میکنید یزید چندسال اعلی حضرت همایونی بود؟ با آن قدرت، با آن دبدبۀ سلطنتی، چندسال در این عالم و در کرۀ زمین، در این منطقۀ خاورمیانه شاه بود؟ دوسالونیم! سال اوّلش حادثۀ کربلا را ایجاد کرد؛ سال دومش هم به لشکرش گفت به مدینه حمله کنید و هرچه مرد است، بکشید و هرچه دختر و زن است، مفت خودتان و تصرف کنید. دوسالونیم!
الآن که این صندلی در کل کرۀ زمین یا مثل روس ششساله است یا مثل بیشتر کشورها چهارساله؛ یا اگر دور دومی یکی رأی بیاورد، هشتساله است یا اگر کسی مثل ترکیه مشت در سر ملت بکوبد و بگوید مجلس بیمجلس و حکومت باید ریاستی شود، شانزدهسال میتواند سرکار باشد و بتازد. ترکیه چقدر شیعیان سوریه را کشت، چقدر بمباران کرد، چقدر خانه خراب کرد، چقدر کارخانه نابود کرد، چقدر آدم در شمال مملکت خودش کشت؛ الآن هم هفتاد-هشتادهزار تا در زندانش با شکنجه هستند، اما چهار-پنجروز پیش نوهاش را صدا کرده بود و داشت قرآن یاد نوهاش میداد؛ چه بازیگری عجیبی!
یعنی قرآن را نمیخوانی که میگوید: «علی لعنة الله علی قوم الظالمین»؛ تو آدم عادلی هستی یا لعنت خدا شامل حال تو هم هست که داری به نوهات قرآن یاد میدهی؟ برای چه داری قرآن یاد میدهی؟ این نوهات هم بزرگ شود، مثل خودت میشود! سعدی ما میگوید:
عاقبت گرگزاده گرگ شود
گرچه با آدمی بزرگ شود
حجاج با سوز دل دعا کرد و از مردم هم خواست که شما هم با حال آمین بگویید! خب چه دعایی کرد؟ گفت: ای خدای قدرتمند، ای خدایی که خوب بلدی کارگردانی کنی، به جان ظالم و به خانۀ ظالم آتش بینداز! همه گفتند: آمین. گفت: دعایتان مستجاب شد و من همان آتشی هستم که خدا من را به جان شما و خانهتان میاندازد؛ ظالم هم ماندنی نیست که حالا اگر یک جمع الهی، یک جمع انسانی، یک جمع ملکوتی در یک بیابان با لب تشنه 72 تا قطعهقطعه شدند، ظالمش بماند؛ نه، ظالم نمیماند، ولی 72 تا پیروز شدند؛ این هم یک نوع مشکلات است که دیگران بر انسان تحمیل میکنند. بحث دیشب این بود که یک نوع مشکلاتمان را خودمان برای خودمان تولید میکنیم و این با دعا حل نمیشود که در آن روایت بسیار مهم پسر امام صادق شنیدید. این را باید خودم حل کنم و راه حل هم این است که از این انحرافاتی که تولید مشکل کرده، به هدایت و به صراط مستقیم برگردم؛ حالا دیگر مشروب نخورم، قمار نکنم، تریاک نکشم، سیگار نکشم، رابطۀ نامشروع نداشته باشم؛ حالا که دیدم پولم دارد ازبین میرود و رفته، از ده جای بدنم درد طلوع کرده، از وجدانم دارم تازیانه میخورم، خب حل مشکل با توبۀ واقعی است و توبهاش هم به این است که من علل ایجاد مشکل را از زندگیام جمع بکنم و دیگر این کار را نکنم.
یکی پیش من آمد و گفت: من به دکتر احتیاج دارم و خیلی پول هم ندارم، ولی شدید به طبیب نیازمند هستم. گفتم: یک دکتر خیلی خوب دارم، معرفی میکنم؛ قبل از این هم که بروی، به او پیغام میدهم که چیزی از تو نگیرد و من خودم پولش را میدهم. جوان 31-32 سالش بود و رفت. بعد از چند شب، دکتر را یکجا دیدم و گفتم: آقای دکتر مزاحمت شدم، یک جوانی را فرستاده بودم، معاینهاش کردی؟ نسخه دادی؟ گفت: آره، معاینۀ خوب کردم و نسخه هم دادم، اما خوب نمیشود! گفتم: چرا؟ گفت: این خیلی شدید و طولانی دچار روابط نامشروع بوده و بیماریاش معالجه نمیشود. خب این مشکل را خودش برای خودش ساخته است. یک مشکلاتی است که ما خودمان برای خودمان تولید میکنیم که راه حلش توبه است؛ اگر هم مشکل حل نشد، خدا میبخشد، ولی مشکل سر جایش است. بله آدم میرود، گریه میکند، ناله میکند و به پروردگار میگوید: من دیگر سراغ روابط نامشروع نمیروم و اشتباه کردم، بد کردم، ضررش را دیدم؛ حالا تو من را ببخش! دکترها که میگویند خوب نمیشوی و ما هم این درد و این رنج را تحمل میکنیم؛ خب خدا میبخشد، اما بدن نمیبخشد؛ چون بدن دواخانهای ندارد که من را ببخشد! وقتی که من آمدم و کاری کردم که نیروی دفاعی بدن را نابود کردم، دیگر نیرو ندارد که دفاع بکند و این مشکل بدن را حل بکند؛ آن سلولهای دفاعی یا مردهاند یا ضعیف شدهاند و کاری دیگر از دستشان برنمیآید. خب این بخش مشکل حل نمیشود، اما آنچه به پروردگار مربوط است، چرا حل میشود؛ هیچ آخوندی و مرجع تقلیدی نمیتواند به یک چنین آدمی بگوید که خدا تو را نمیبخشد، نمیتواند بگوید؛ چون دلیل ندارد که به گنهکارِ برگشته و به گنهکاری که ترک رابطۀ با گناه کرده، حالا ماشینی که هل داده، همین بیماری بوده که از این گناه پیدا کرده، ولی میبخشد.
این یک نوع مشکلات است، یک نوع مشکلاتی است که دیگران ایجاد میکنند و آن هم راهکار حل را خدا داده است؛ مثل مَثلی که به جنگ زدم. حالا اگر کسی بخواهد اصلاً از جانب خودش مشکل پیدا نکند؛ چون از جانب دیگران هیچ ضمانتی وجود ندارد و اینقدر گرگ و سگ هار در جوامع جهانی پخش است که آدم چارهای ندارد و در همین دنیا باید زندگی کند؛ بالاخره آنها نیش بزنند و آدم را دندان بگیرند، مال آدم را ببرند، اذیت کنند، دل آدم را بسوزانند؛ چارهای نیست و دنیا همین حرفها را دارد و خلاص هم نمیشود، مگر آنکسی بیاید که حکومت عدل سراسری را برپا میکند؛ اما تا قبل از او مشکلسازها مشکل میسازند و شما هم امید بهبود کامل نداشته باشید. آن مشکلات مرحلۀ دوم که دیگران برای آدم میسازند، سر جایش است؛ ولی میتوانیم برای خودمان مشکل نسازیم و این را میتوانیم.
حالا بعد از سخن دیشب و مقدمات مهم امشب و با مثالهایی که زدم، یک روایت -شب شهادت حضرت موسیبنجعفر است- از وجود مقدسشان از جلد دوم اصول کافی بشنوید که بعد از قرآن و نهجالبلاغه و صحیفۀ سجادیه مورد توجه همۀ دانشمندان اسلام است. 1200 سال است که این کتاب محور است و از دور خارج نشده، نمیشود و همیشه هست.
سه بخش هم هست: دو جلد اصول است، هفت جلد فروع است، یک جلد اسم فارسیاش، او عربی اسم گذاشته و ترجمه فارسی اسمش گلستان است، بوستان است؛ اما روایات معارف همه در این دو جلد است، دو جلد اصول که دوسال تمام هم من زحمت کشیدهام و این دو جلد را ترجمه کردهام که حدود چهارهزار روایت است؛ یکیاش همینی است که الآن میخواهم بخوانم. البته این کتاب درنیامده و سه-چهار ماه دیگر -خدا لطف کند- درمیآید.
موسیبنجعفر میفرمایند: پروردگار ششتا قسم خورده است. خدا قسم بخورد، خیلی مهم است! معمولاً یک وجودی که فقط راست میگوید، نیاز ندارد که قسم بخورد. خدا خلاف حقیقت نمیگوید که بخواهد با قسم خلاف حقیقت را تحمیل بکند و راست میگوید، «و من اصدق قولا من الله»، راستگوتر از خدا در کلام کیست؟ خود قرآن میپرسد، اما مسئله از چه قرار است که خدا در کنار این مسئله ششتا قسم خورده است؟ «و عزتی»، به قدرت شکستناپذیرم قسم، «و عزتی و جلالی»، به شکوه ذات و عظمت وجودم قسم، «و عظمتی»، و به بزرگیام که بینهایت است قسم؛ این قسمها هرکدام قابل بحث است و این قسمها خیلی حرف دارد! «و بعظمتی»، به این بزرگیام قسم ای بندگانم، «و ارتفاعی»، به بلندی وجودم قسم، «و بعلوی فی مکانی»، به مقام و منزلت بلندم قسم، که چه؟ که «لا یوثر عبد هوای علی هواه»، هیچ بندهای نیست که خواستههای من را بر خواستههای خودش ترجیح بدهد؛ نیاید خواستههای من را زمین بگذارد و دنبال خواستههای خودش برود؛ هیچ بندهای نیست که خواستههای من را بر خواستههای خودش ترجیح بدهد و بگوید من دلم زنا میخواهد و خدا نمیخواهد، من خواستۀ او را بر خواستۀ خودم مقدّم میکنم؛ من دلم رشوه میخواهد و خدا نمیخواهد، من خواستۀ او را بر خواستۀ خودم مقدم میکنم؛ من خیلی دلم میخواهد با این زن با این دختر رابطۀ نامشروع برقرار بکنم و میتوانم برقرار کنم، اما خدا نمیخواهد؛ هیچ بندهای نیست که خواستۀ منِ خدا را بر خواستۀ خودش ترجیح بدهد، مگر اینکه خودم چندتا برنامهریزی برایش میکنم. حالا از شما میپرسم در برنامهریزیهای خدا مشکل هم پیش میآید؟ چه کسی جرئت دارد در برنامهریزیهای حق ایجاد مشکل و مانع بکند؟
پشه روی درخت چنار نشست و چنار هم دویستسالش بود که در جنگل بود. از همۀ درختها هم بزرگتر بود و چند تُن فقط وزن این تنۀ چنار بود، حالا شاخ و برگهایش بماند، ریشهاش بماند! پشه دو دقیقه که نشست و میخواست بلند شود، به چنار گفت: خودت را سفت نگهدار، میخواهم بلند شوم! فکر کرد که میخواهد بلند شود، کمر چنار با لگد پشه میشکند و میافتد! چنار به او گفت: بیشعور! من نه از آمدنت خبر شدم و نه از اینکه میخواهی بروی؛ یکدهم مثقال وزنت است و من چند تُن هستم. تو آمدی و روی من نشستی، اصلاً من نفهمیدم؛ حالا که خودت داری میگویی، میبینم نشستهای و حالا هم احمق بلند شو، من برگم هم تکان نمیخورد! کسی بخواهد جلوی الطاف خدا بایستد که به بندهاش نرسد، مثل همان پشه است؛ مگر کسی میتواند جلوی لطف خدا را بگیرد.
بندهای نیست که خواستههای من را بر خواستههای خودش ترجیح بدهد، مگر اینکه خودم چندتا برنامهریزی در زندگیاش انجام بدهم: «جعلت الغنا فی نفسه»، چنان حالت بینیازی و پربودن به او میدهم که ابداً سرش را پیش هیچ ناکثی برای یک لقمۀ نان خم نکند و دستش هم پیش هیچ پَستی دراز نکند و با کرامت زندگی کند، با آبرو زندگی کند. حاتم طایی داشت در بیابان رد میشد، یک پیرمرد قدخمیدۀ نودساله را دید که دارد با تیشه خار میکَند، گفت: پیرمرد چهکار میکنی؟ گفت: داریم خار میکَنیم، دسته کنیم و ببندیم، کولمان بگذاریم و برویم در بازار بفروشیم، برای زن و بچهمان نان ببریم. گفت: حاتم روزی چهلتا شتر در دیگ میاندازد و میپزد و به مردم میدهد، بلند شو و سر سفرۀ حاتم برو، هرچه میخواهی هر روز برای خودت و زن و بچهات ببر؛ پیرمرد یک نگاهی به حاتم کرد، حاتم را نمیشناخت، گفت:
هر که نان از عمل خویش خورد
منّت از حاتم طایی نبرد
برو ببینم! خدا به من بازو داده؛ حالا پیر شدهام که پیر شدهام، میتوانم کار بکنم. من نان بازو و عرق خودم را میخورم و به نان حاتم هیچ نیازی ندارم! این «غنای فی نفسه» است.
«و همّه فی آخرته»، ببینید اگر خدا غنای نفس به آدم بدهد، آدم نه نزولخور میشود، نه رشوهگیر میشود، نه غاصب میشود، نه جیببر میشود، نه دزد میشود و اصلاً دستش هیچجا دراز نمیشود. عاشقانه با همان نان و ماست و نان و پنیر و نان و آبگوشت و شبهای جمعه با پلو و یکخرده خورش، شاد زندگی میکند. خود «غنای فی نفسه» جلوی خیلی از گناهان را میگیرد. «و همّه فی آخرته»، نیتش را بهطرف آخرت جهتگیری میدهم که در این دنیا هر کاری میکند، هر پولی درمیآورد، هر رفاقتی میکند، زن میگیرد، بچهدار میشود، همه را ابزار آخرتش قرار بدهد.
«و کففت زیعته»، و کاسبی که دارد، کاسبیاش را در حد حفظ آبرویش برایش کافی قرار میدهد، بس قرار میدهد.
«و ضمنت سماوات و الارض رزقه»، تمام آسمانها و زمینم را بهکار میگیرم و میگویم مواظب باشید که بندۀ من تا آخر عمرش یک صبحانهاش لنگ نشود.
«و کنت له وراء کل تاجر»، هر سودی از کاسبیها و تجارتش گیر میآورد، من از راهی که گمان نمیکند، سود اضافه هم به او میرسانم. وقتی آدم با خدا اینجور باشد و خدا هم با آدم اینجور باشد، دیگر آدم خودش مشکلساز نخواهد بود.
خدایا! واقعاً به ما توفیق بده تا به حرفهای خودت در قرآن و به حرفهای ائمۀ طاهرینِ خیرخواه و دلسوز تا لحظۀ آخر عمر خودمان، زن و بچههایمان و نسلمان عمل بکنیم.