داستان حضرت جعفر و اسماء
داستان حضرت جعفر و اسماء: کاروان کوچک، راهِ دراز بیابان را در پیش گرفته بود. آفتاب در حال ِ غروب کردن بود، امّا هنوز از آب و آبادی خبری نبود. مرد و زن هر دو بر شتری سرخ موی نشسته بودند. اسماء سرش را از کجاوه 1 بیرون آورد و نگاهی به دور دست انداخت. بیابان بود و بیابان.
ـ پس این راه، کی به پایان می رسد؟!
جعفر آن قدر خسته بود که شکایت همسرش را نشنیده گرفت؛ شاید هم خواب بود. خواب و بیداری در هم آمیخته بود. اسماء آن قدر چشم به بیابان دوخته بود که درنظرش فقط تپه های کوچک و بزرگ شنی پیدا و پنهان میشد. حتّی اگر آبادی هم میدید، فکر میکرد شاید فقط به خیالش رسیده و یا در خواب دیده است. صدای یکنواخت زنگوله شتر برایش لالایی می گفت. پلک ها رابه سختی گشود. پیامبر را به خاطر آورد و دخترش فاطمه را.2 چقدر آن ها را دوست می داشت. سعی کرد چهره آنها را به خاطر آورد، امّا اکنون سال ها بود که آنان را ندیده بود؛ از وقتی که همراه همسرش به حبشه هجرت کرد.گذشت سال ها حتّی چهره اقوام نزدیک رادر هالهای از ابهام فرو میبرد.
آیات و سوره هایی که پیش از این شنیده بود، یک یک در ذهنش جان میگرفت.هر چه به مدینه نزدیک تر میشدند، خاطراتشان زندهتر میشد.
ناگهان پستیها و بلندی هایی دید و پس از آن نخل هایی که سر برافراشته بودند. فریاد کشید: جعفر! خانه های مدینه!و پیش از آنکه منتظر پاسخی بماند ، باز فریاد کشید: رسیدیم جعفر، برخیز! رسیدیم.
کاروان کوچک به مدینه رسید. جعفر و اسماء، حالتِ کبوترانی را داشتند که به آشیانه خود باز گشته اند. جعفر از خوشحالی سر از پا نمیشناخت؛ امّا اسماء پیش از هر چیزـ حتی پیش از دیدار با اقوام و خویشان ـ در جستجوی خانه ای بود که پیامبر و دخترش در آن بودند. با زنان پیامبر دیدار کرد. از آیات و سوره های تازه پرسید ؛ همچون تشنه ای که به چشمه ای رسیده است، آیاتِ نو را با همه وجود میچشید و در آن ها تأمّل میکرد. امّا باز آرام نداشت و انگار در پی گمشده دیگری بود. شاید در پی آیهای بود که هنوز نازل نشده بود، یا سورهای که میتوانست آرام جانش باشد. روبه روی زنان پیامبر ایستاد و گفت: «این آیهها و سورهها همه مردانه است؛ آیا ما زنان سهمی از قرآن نداریم؟ سهم ما از قرآن کدام سوره و آیه است؟»
کسی پاسخ نداد. شاید هم این پرسش پاسخی نداشت. زنان با تعجّب به اسماء مینگریستند. آنان زنی به جسارت و شجاعت او ندیده بودند. اسماء با همان حال نزد پیامبر آمد. رودروی حضرت، ایستاد و با همان سادگی و صراحت همیشگی گفت:
«یا رسول الله همه این آیات و سوره ها درباره مردان است. جهاد درباره مردان است نه زنان. انفاق و بخشش از ثروت مردان است نه زنان. پاداش بُردن هم لابد از آنِ مردان خواهد بود نه زنان. پس ما زنان در زیان و ضرر به سر می بریم؟!»
پیامبر سخنان اسماء را شنید. امّا پاسخی نداد.ساکت بود و به افقی دور دست می نگریست. مدتی گذشت. پیامبر دیده از افق برگرفت. گویی از یک سفر آسمانی باز میگردد. نگاهی به اسماء کرد و آیه هایی را که فرشته وحی آورده بود، با مهربانی بر او خواند: انَّّ المسلمین والمسلمات والمومنین والمومنات والقانتین والقانتات والصادقین والصادقات والصابرین والصابرات والخاشعین والخاشعات والمتصدّقینَ والمتصدّقات والصائمین والصائمات والحافظین فروجهم والحافظات والذّاکرین اللّه کثیراً والذاکرات أَعدّاللّه لهم مغفرهً وَاجراً عظیماً؛
«خداوند برای مردان و زنان مسلمان، مردان و زنان با ایمان، مردان و زنان فرمانبردار، مردان و زنان راستگو، مردان و زنان شکیبا، مردان و زنان فروتن، مردان و زنان صدقه دهنده، مردان و زنان روزه دار، مردان و زنان پاکدامن و مردان و زنانی که خدا را بسیار یاد می کنند، آمرزش و پاداشی بزرگ آماده کرده است.»3
اسماء چند بار آیات را از خاطر خود گذراند و به یکایک کلماتش دل داد. به ده صفتی که خداوند درباره مردان و زنان گفته بود،میاندیشید. حس میکرد به ساحل آرامش رسیده و گمشده خویش را یافته است.4
پینوشت:
1. اتاقکی چوبی که بر شتر می بندند.
2. بنابرروایتی که تولّد حضرت فاطمه ے پیش از هجرت جعفر و اسماء به حبشه بوده است.
3. احزاب، آیه 35.
4. عبدالحسین شبستری، اعلام القرآن، ص 95.
پایان داستان حضرت جعفر و اسماء